آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

۳۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

هر چی زور میزنم نمیتونم چیزی بنویسم.

اصلا نمیخوام باور کنم که پیشم نیستی.

میخوام سری بعد که اومدم نت.

کل داستانمونو بنویسم.

از همون لحظه ای که دیدمت.

یه شب سرد زمستونی تو مغازه.

تا آخرین لحظه.

یه روز گرم تابستونی تو تاکسی.

با اومدنت زمستونم بهار شد و با رفتنت تابستونم زمستون.

۲۵ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۴۹
علی ...

امشب گریه میکنم .

گریه میکنم برا تو برای خودم برای تموم اونایی که خواستن گریه کنن نتونستن.

 برا ی تمام اون چیزی که خواستی ونبودم خواستم وبودی.

 امشب گریه میکنم به وسعت دریا به وسعت دنیا به وسعت دل عاشق.

برای تو...برای تو....

۲۵ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۰۵
علی ...

دلم لک زده واسه اون نگاهت.

دلم لک زده واسه اون صدات.

دلم لک زده واسه اون علی گفتنات.

دلم لک زده واسه همه اون لحظاتی که با هم بودیم.

دلم لک زده واسه همه اون مهربونیات.

دلم لک زده واسه اون روزی که باهم رفتیم تا خونه خواهرت و تو راه با اینکه فاصلمون یه قدم

بیشتر نبود کلی با موبایل با هم حرف زدیم.

دلم لک زده واسه او لحظه ای که ...... از پشت آیفون داد زد خاااااااااااااااااااااااااله.

دلم لک زده واسه اون شبی که کنار هم تو ساحل بودیم.

دلم لک زده واسه اون آب پرتغال هایی که کنار تو تو پاسارگاد میخوردم.

دلم لک زده واسه خنده هات.

دلم لک زده واسه عشم...یعنی خودت.

۲۵ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۱۸
علی ...

نمیدونم تا کی میتونم طاقت بیارم!

واقعا نمیدونم.

هر جا که میبینم دو تا زن و شوهر جوون دارن با هم راه میرن.

هر جا که ماشین عروس میبینم.

هر جا که میبینم دو نفر دست تو دست هم حرف میزنن و میخندن.

هر جا که میبینم کسی میخنده.

نفسم بالا نمیاد.

یه دنیا حسرت راه گلومو میبنده.

میخوام بشینم همونجا زار زار گریه کنم.

دارم روانی میشم.

خسته شدم از این قرص خوردنای الکی.

چرا نمیکشیم خدا؟!!!

خسته شدم.

۲۵ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۱۶
علی ...

تنها چیزی که یه کم آرومم میکنه.

اون دو تا عکسیه که ازت دارم.

اون عطری که واسم گرفتی.

اون صدف هایی که واسم از ساحل جمع کردی.

اون دو تا عروسکی که توی اون حباب شیشه ای همدیگه رو بغل کردن.

اون نگاه معصومت که هیچ وقت از یادم نمیره.

و هزار و هشتصد و ده تا اس ام اسی که ازت به یادگار مونده.

دارم فکر میکنم اگه اینا نبود چی به سرم میومد؟

۲۵ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۱۶
علی ...

میخوام یه چیزی رو یادداشت کنم .

سایز یه جعبه که میخوام درست کنم و کادویی که واست گرفتم و بزارم توش.

آخه سایزش یه کم نافرمه. فکر نکنم بتونم جعبه ای به اون سایز پیدا کنم.

دستمو میکنم لای صفحات تقویم و یکی رو میکنم.

پایین صفحه یه شعر نوشته.

نوشته:

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم// تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود// مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم.

۲۵ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۱۳
علی ...

این ماه رمضون از همه ماه رمضون های زندگیم سخت تره.

آخه تو رو نداشتم.

سالهای قبل نهایت اذیت شدنم به خاطر تشنگی بود.

که بعد از افطار با یکی دو تا لیوان آب حل میشد.

ولی امسال.

از اول ماه رمضون ندیدمت.

تویی رو که واسم مث نفس میموندی.

نمیدونم این روزه کی افطار میشه.

روزه ندیدنت.

نمیدونم کی میتونم دوباره کنار تو نفس بکشم.

دارم میمیرم از دلتنگی.

۲۵ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۱۳
علی ...
این مطلبو واسه همه کسایی مینویسم که

بهم لطف دارن و نظراشون و واسم مینویسن.

منم تنها کاری که میتونم بکنم اینه که تاییدشون کنم.

بعضیا میگن اگه کمکی میتونیم بکنیم بهمون بگو.

ولی کار من از کمک کردن گذشته.

تمام عمر تنها بودم هزار تا مشکل داشتم ولی همه رو ریختم تو خودم.

ولی این یکیو نمیتونم.

زیر بار این غم دارم له میشم.

اگه میبینید دارم اینجا مینویسم فقط به خاطر اینه که فکر میکنم یه روزی میاد

که اینا رو میخونه و میفهمه که من واقعا تا آخر عمرم بهش وفادارم.

و این یه کم سبکم میکنه. اگه این وب نبود نمیدونم تا حالا زنده بودم یا نه.

روزی ۱۰۰بار به خودکشی و این حرفا فکر میکنم.

ولی جراتشو پیدا نکردم که نکردم.

همش پیش خودم میگم این همه آدم در روز به خاطر

تصادف/بیماری یا هزار تا چیز دیگه میمیرن.

ولی من چرا زنده ام. تا کی باید عذاب بکشم؟

به خدا دیگه نمیتونم

۱۸ مرداد ۹۰ ، ۱۰:۴۸
علی ...
از روز دهم اردیبهشت که دیدمت تا آخر عمرم.

ما بین این دو تا تاریخ که آخرش معلوم نیست. میشه روزهای عاشقی.

عاشق تویی که به اندازه همه خوبیها خوب بودی.

عاشق تویی که پاک و معصوم بودی.

تو زمونه ای که این چیزا خیلی مسخره به نظر میرسه.

عاشق تویی که یادگار عشق تو این زمونه بودی.

۱۸ مرداد ۹۰ ، ۱۰:۲۹
علی ...
شاید چند وقت دیگه ازدواج کنی.

شاید چند وقت دیگه مال کس دیگه ای باشی.

شاید چند وقت دیگه منو از یاد ببری.

شاید چند وقت دیگه تو آغوش کس دیگه ای باشی.

شاید چند وقت دیگه کنار بچه هات باشی.

شاید چند وقت دیگه کنار نوه هات باشی.

ولی تو این همه وقت هر کجا باشی/هر کاری بکنی.

یه جا بیشتر نیستی.

تو قلبم.

۱۸ مرداد ۹۰ ، ۱۰:۱۹
علی ...
شروع کردم به خوردن دارو.

ولی بی فایدس.

عشقی که بهت داشتم خیلی بیشتر از اینه که با دارو بخوام فراموشت کنم.

روزی دو تا سیتالوپرام ۴۰ میخورم ولی فقط خوابم میگیره.

همین.

بی اثر بی اثر.

اصلا مگه میشه فراموشت کرد؟

به خدا نمیشه.

هیچی نمیتونه تو رو  از یادم ببره.

هیچی.

۱۸ مرداد ۹۰ ، ۱۰:۱۵
علی ...
خسته از همه  میرم تو آشپز خونه داروخونه میشینم رو میز.

آهنگ "با تو" ابی رو گوش میدم و سرم رو میزارم رو میز.

گوشه چشام خیس میشه.

همه روزای که به هم بودیم از جلو چشام رد میشه.

تو همین لحظه دو تا از دخترای دارو خونه میان تو آشپز خونه.

فکر میکنن من خوابم.

میگن: غصه نخور یا خودش میاد یا نامه اش.

با خودم میگم: خدا کنه.

بعد یکیشون به اون یکی میگه: یه وقت ما اینجوری نشیم!!

باز با خودم میگم: مطمئنم که نمیشی.

میرن و من دوباره اشک میریزم.

بدون اینکه کسی بفهمه.

تو تنهایی خودم.

۱۸ مرداد ۹۰ ، ۰۹:۵۹
علی ...
هر کی رو میبینی از گرمای هوا می ناله.

همه خیس عرق.

همه جا کولرها روشن.

ولی من.

سردمه.

وقتی که نیستی هوای زندگیم زمستونیه.

سرد سرد.

۱۸ مرداد ۹۰ ، ۰۹:۴۹
علی ...

قرار گذاشتیم کل ماه رمضون موقع صحر و افطار به هم اس بدیم.

صبح چند تایی به هم دیگه اس دادیم.

من که خیلی خسته بودم نتونستم بیدار بشم. روز اول بی صحری روزه گرفتم.

دم ظهر خواستم بهش اس بدم گفتم نه بهش قول دادم که تو کل روز بهش اس ندم.

دم عصر بهم تک زنگ زد.

بهش زنگ زدم گفت که حوصله ش سر رفته. بهم گفت خوش به حالت سرگرمی!

گفت داره تلویزیون تماشا میکنه ولی اصلا حوصله نداره.

بهش گفتم خوب بگیر بخواب که کمتر اذیت بشی.

گفت خوابم نمیاد.

بهش گفتم که چند تا فیلم واست میارم که وقتایی که حوصلت سر رفت نگاه کنی.

بازم گفت نمیشه . گفت فیلمای خارجی رو به خاطر بعضی از صحنه هاش نمیشه دید.

گفتم خب فیلمایی که پاک باشه و موردی توش نباشه هم دارم اونارو واست میارم .

گفت آخه به مامان بگم کی اینارو بهم داده؟

بهشگفتم کتاب بخون. یا نه اصلا قرآن بخون.

گفت باشه.

دارو خونه هم حسابی شلوغ شده بود و من به ناچار خدا حافظی کردم.

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۴۳
علی ...

شب که از دارو خونه اومدم خونه نمازامو خوندم

آخه صبح که خواب بودم و ظهر هم دارو خونه شلوغ بود.

کلا آدم نماز خونی نبودم.

بیشتر ماه رمضونا نماز میخوندم.

نماز صبح رو خوندم. ولی تو نماز ظهر وعصر و مغرب و عشاء شک داشتم اونارو با داداشم خوندم.

بهش هم چیزی نگفتم که شک دارم. اون که میخوند من میخوندم. به غیر از یکی دو جا که بقیه اش رو خوب یادم مونده بود.

بهم اس ام اس داد و گفت که امروز قرآن خونده.

بهش آفرین گفتم و جریان نماز و واسش تعریف کردم.

که ای کاش نمیکردم.

بهم اس داد تو نماز بلد نیستی؟

گفتم چرا صبحو که بلدم ولی ظهر و عصر و مغرب و عشاء رو یهکم شک داشتم و واسه این که قاطی نکنم با داداشم خوندم.

بعد بهم اس داد:

be man begoo tamame omret dashti chi kar mikardi ali?

boro be zendegit beres. harvaght ke fekr kardi oni shodi ke man mikham

bia soragham ya hastam ya nistam. man dg hich harfi ba to nadaram

har cheghad khasti s bede. bezang. vali m........ az in be bad

avaz mishe.mishe ye khanome gharibe ke hich rabetei ba to nadare.

boro azizam.

کاش بهش دروغ میگفتم.

کاش میگفتم آره خوندم و چقدر سبک شدم.

کاش میتونستم دروغ بگم بهش.

کاش...............

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۴۳
علی ...

از کافی نت زدیم بیرون.

تو راهرو کلی با هم حرف زدیم میخواست یه جوری ازم قول بگیره که دیگه همدیگه رو نبینیم.

بهش گفتم نه من دیگه از این قولها نمیدم.

گفت پس کمتر همدیگه رو ببینیم و کمتر در ارتباط باشیم.

گفت اینطوری فکر میکنم کم کم فراموشم میکنی.

چه فکرایی میکرد!!

بهش گفتم که ما که همینجوریش هم کم همدیگه رو میبینیم. ولی باشه کمترش میکنیم.

خلاصه قرار بر این شد که کم زنگ بزنیم کم اس بدیم . کم همدیگه رو ببینیم.

اومدیم جلوی مرکز خرید یه تاکسی در بست گرفتیم که اون بره خونه.

منم یه کار کوچولو داشتم که باید انجام میدادم و دوباره میرفتم داروخونه.

تو تاکسی که بودیم رادیو تاکسی داشت آهنگ فیلم پاپیون رو پخش میکرد. آهنگ خیلی قشنگیه

بهش گفتم فیلمشو دیدی؟

گفت نه. گفتم خیلی فیلم قشنگیه حتما ببینش.

رسیدیم سر کوچشون پیاده شد و رفت. فکر نمیکردم دفعه آخری باشه که میبینمش.

اصلا فکر نمیکردم.

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۴۲
علی ...

جنسشو بردم پیش دوستم گفت واسش درستش میکنه.

ما هم زدیم بیرون که صحبت کنیم راجع به اس ام اس هایی که داده بود بهم.

رفتیم و نشستیم تو کافی نت.

با حرفاش خیلی عذابم داد. ولی من به روی خودم نیاوردم.

بهم گفت که یه حسی بهم میگه تو با کس دیگه ای هستی.

بهم گفت که حس میکنه بهش دروغ میگم.

نمیدونم چرا هیچ وقت نفهمید که چقدر عاشقشم!

هیچ وقت نفهمید که چقد بهش وفادار بودم!

هیچ وقت نفهمید که چقد نگرانش بودم!

من از وقتی که باهاش بودم همه چیزم فقط اون بود.

با یادش میخوابیدم. با یادش بیدار میشدم. به یادش میرفتم سر کار.

خلاصه با یادش زندگی میکردم.

میتونم به جرات قسم بخورم واسه یه دقیقه هم نشد که من از یادش غافل بشم.

ولی اون با این حرفاش جیگرمو میسوزوند.

عیب نداره من که دوستش داشتم. دیگه هرکی رو گول بزنم خودمو که نمیتونم.

و میدونم که دوستش دارم. عاشقشم.

حالا هر چی میخواد بشه چه بههم برسیم چه نرسیم.

من دوستش دارم.

تا آخر عمرمم نه با کسی دوست میشم. نه ازدواج میکنم. نه هیچ چیز دیگه.

میخوام خودم باشم و خودم با یادش.

اگه شرایط مالیم تا قبل از این که ازدواج کنه درست شد. میرم خواستگاریش.

اگه نشد هم که هیچی تنها من میمونم با یه دل پر از آه و حسرت.

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۴۱
علی ...

این جریان تموم شد و اونم از شمال برگشت.

همچنان به هم اس ام اس میدادیم و من در تلاش واسه بدست آوردنش.

حقوقم که گرفتم رفتم تو یکی از این موسسه ها حساب باز کردم که تا دو سه ماه دیگه دو برابر پولمو وام بگیرم.

یه کم پس انداز هم داشتم که دست بابام بود و میخواستم اونارم بزارم روش تا ببینم چی میشه.

بعد روز یکشنبه یعنی دو روز پیش بهم اس داد که بیا همدیگه رو ببینیم.

گفتم باشه.

میخواست یه جنسی رو که خریده بود و خراب شده بود رو ببره به صاحب مغازه نشون بده و عوض کنه.

بهش گفتم که دارم میام.

ولی یه کاری کرد که همین الانم که یادم میوفته حسابی کفری میشم.

خوبه خودش همه چیو میدونست.

چون فروشنده جنسشو عوض نکرده بود. یکی از فروشنده های اون دور ور بهش گفته بود که بیا من ببرم واست عوض کنم.

اونم قبول کرده بود.

بد جور از دستش شاکی شدم. بهش گفتم پس چرا به من گفتی بیام؟

گفت که پسره خودش اومد بهم گفت و من که به اون نگفتم.

منم بهش گفتم اینجور مواقع یه تشکر کن و برو دنبال کار خودت. چون من این جونورا رو میشناسم.

آخه چرا اینقد ساده ای دختر؟

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۴۰
علی ...

ساعت پنج و هجده دقیقه رسیدم به ترمینال شرق.

نیم ساعتی اونجا نشستم.

بعد پای پیاده را افتادم رفتم تا سر خاقانی.

سوار تاکسی شدم تا خودمو برسونم به یه ایستگاه مترو.

اصلا تو حال خودم نبودم.

همش به دیشب فکر میکردم.

چند تا ایستگاه مترو رو رد کردم ولی هیچی به راننده تاکسی نگفتم که پیاده بشم یا نگه داره.

رسیدم به یه ایستگاه که تو خیابون آزادی بود. اسمشم یادم رفته.

رفتم سوار مترو شدم و تو ایستگاه پایانه آزادی که آخرین ایستگاه بود پیاده شدم.

بلوار جناح رو رفتم به سمت فلکه دوم صادقیه. میگم که اصلا تو حال خودم نبودم.

همش فکر میکردم ایستگاه تاکسی ها اونجاس.

یه کم که رفتم دیدم نه! اشتباه اومدم برگشتم به سمت میدون آزادی.

سوار یه تاکسی شدم و اومدم کرج.

ازت دور شده بودم خیلی دور. ولی همچنان بهت نزدیک بودم خیلی نزدیک.

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۳۹
علی ...

ازش که جدا شدم داشتم فکر میکردم که تا صبح چکار کنم؟

یهو یه فکری به ذهنم رسید.

زنگ زدم به اون راننده آژانس که شمارشو گرفته بودم.

بهش گفتم منو برسونه یه جا که بتونم برم تهران.

بهم گفت از سمت چالوس که ماشین نیست.

آخه ساعت حدود یک نصفه شب بود.

بهم گفت میتونم ببرمت تا آمل.

گفت اونجا ماشین هست واسه تهران.

گفتم که باشه پاشو بیا.

اومد و منو رسوند تا آمل.

همون لحظه یه اتوبوس رسید. رفتم سوار شدم و راه افتادم به سمت تهران.

تو راه بازگشت همش به تو فکر میکردم.

به این شبی که تو ساحل پیشت بودم و شاید تا آخر عمرم دیگه تکرار نشه.

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۳۸
علی ...