کنار یک تلفن همگانی
دخترکی ایستاده است.
در غروب یک روز پاییزی
شماره را میگیرد
و وقتی حرف میزند
دیگر نه غروب است و نه پاییز.
راستی م....
من عاشق صدای توام...
۱۰ مهر ۹۳ ، ۲۲:۰۱
کنار یک تلفن همگانی
دخترکی ایستاده است.
در غروب یک روز پاییزی
شماره را میگیرد
و وقتی حرف میزند
دیگر نه غروب است و نه پاییز.
راستی م....
من عاشق صدای توام...
تو مینویسی
و من اندکی از دلهره هایم کم میشود
تو مینویسی
و من رها میشوم از هجوم افکار
تو مینویسی
و دنیا رنگی دیگر میگیرد
پاییز مثل خود بهار می شود
به همان زیبایی
به همان شادابی
حالا که حرفهایم را میشنوی
برایم دعا کن
اجابت دعای فرشته ها ردخور ندارد....
تو چقدر روح بزرگی داری دختر
واقعا به تو حسودیم میشه
حسرت جبران این همه خوبی های تو
حالم رو خیلی بد می کنه.
کاش می شد یه گوشه کوچیک از خوبیهات رو جبران کنم....
چند روزی شاید چیزی ننویسم
ولی هر روز سر می زنم که اگه چیزی نوشتی بخونم...