آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

۳۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

همه روز کارم شده فشار آوردن به این مغز لعنتی

و تصور کردن تو توی شرایطی که الان داری

و در همه موارد مغزم "ERROR" میده.

نمی تونم تصور کنم

به هیچ  وجه نمی تونم این روزها رو برای تو تصور کنم

حالا هر چقدر هم که توبگی که حقیقت داره

ولی من باز هم نمی تونم تصورش کنم....

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۳
علی ...

انتظار

انتظار

و باز هم انتظار...

برای شنیدن حرفهایت

و یا بهتر است بگویم دردهایت

بگو

حرف بزن

مرهم اگر نیستم بگذار همدرد باشم...

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۲
علی ...

کابوس ها رهایم نمی کنند.

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۰
علی ...

ایوب اگر بود بریده بود، خدا...

بهش کمک کن

کمک کن کم نیاره و مبارزه کنه.

ازت خواهش می کنم

التماست می کنم که تو این لحظه ها

به م....ی من آرامش بدی

تو رو به حضرت فاطمه زهرا قسمت میدم خدا

کمکش کن...

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۵۹
علی ...

دلم یک فنجان قهوه می خواهد

و یک فیلم سیاه و سفید.

و این که یک بار دیگر ببینمت.

همین.

و بعد از این ها دلم می خواهد بمیرم.

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۵۴
علی ...

خدایا

اینقدر حرفها دارم که بزنم.

ولی سکوت می کنم.

تو خودت از دلم آگاهی....

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۵۳
علی ...

می دانی چیست خدا؟

من خیلی بدهکارم به تو.

من خیلی بد بودم و هستم.

خیلی از چیزها را پشت گوش انداختم.

خیلی کارها باید برای تو می کردم که نکردم.

ولی م.... که کاری نکرده بود

م.... که خوب بود و هنوز هم هست

م.... که فرشته بود.

پس چرا؟

چرا جوبم را نمی دهی؟

چرا ساکتی؟

مگر نگفتم هر چه درد و غم و غصه دارد را به جان می خرم.

مگر نگفتم؟ ها؟

پس چرا الان بعد از این همه روز م.... می گوید که درد دارد؟

مگر با هم معامله نکردیم که همه دردها مال من باشد.

یادت رفت به همین زودی.؟

حرف بزن. چیزی بگو خب.

چرا بنا را به این گذاشتی که خوبها درد بکشند.

چرا؟

چرا این اتفاق باید برای م....ی من بیافتد؟

هر چه باشد تو خدایی و من هم هیچ نیستم.

ولی این رسمش نبود خدا.

ما با هم حرف زده بودیم...

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۵۲
علی ...

تا حافظه ام کار می کند منتظر بوده ام

و دلخوش به چیزی یا به کسی.

در نوجوانی یک تیم فوتبال را دوست داشتم

و همیشه منتظر می ماندم تا بازی هایش را ببینم.

در جوانی هنر پیشه ای را دوست داشتم

که همیشه منتظر می شدم تا فیلم های جدیدش را روی پرده ببینم

یا این که از فروشنده دوره گرد دی وی دی اش را بخرم

دوست داشتن های دیگر را در سال های جوانی

یکی یکی پشت سر هم تجربه کردم.

دوست داشتن هایی که بعضی ها

فقط اسم دوست داشتن را یدک می کشیدند

ولی حالا که به پشت سرم که نگاه می کنم

از هیچ دوست داشتنی پشیمان نیستم.

درست است که خیلی از احساسات قلبم پایدار نبود

اما تا زمانی که وجود داشت به من بال و پر داد.

حالا می توانم سرم را بالا بگیرم و بگویم

من همه عمرم اصل عشق را در قلبم حفظ کرده ام

اصلا انگار می دانستم که روزی می آیی

من بذر عشق را سالها در قلبم حفظ کردم.

تا تو آمدی و با دستهای مهربانت

با دم مسیحایی ات

با نگاه مهربانت

و این بذر رویید.

من در اصل از تو یاد گرفتم که عشق چیست.

عاشقی کردن چطوری است.

من برای همیشه این عشق و عاشقی را برای تو کنج صندوقچه قلبم پنهان می کنم.

به هیچ کس هم نشانش نمی دهم.

من عشق را برای تو کنار گذاشته ام.

عشق سهم توست، حق توست.

من عشق را برای تو کنار گذاشته ام

بدون آنکه مهم باشد در آینده چه خواهد شد.

۲۶ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۵
علی ...

از تو سکوت مانده و از من صدای تو

چیزی بگو که من بنویسم به جای تو

حرفی که خالی ام کند از سال ها سکوت

حسی که باز پر کند مرا از هوای تو

این روز ها عجیب دلم تنگ رفتن است

تا صبح راه می روم پا به پای تو

در خواب حرف می زنم و گریه می کنم

بیدار می کنند مرا دست های تو

هی شعر می نویسم و دلتنگ می شوم

حس می کنم کنارمی و آه جای تو

این شعر را رها کن و نشنیده ام بگیر

بگذار در سکوت بمیرم برای تو...

۲۴ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۵۵
علی ...

موهای یک زن خلق نشده

برای پوشانده شدن

یا برای باز شدن در باد

یا جلب نظر

یا برای به دنبال کشیدن نگاه

موهای یک زن خلق شده

برای عشقش

که بنشیند شانه اش کند,

ببافد و دیوانه شود...

عطر مو های یک زن فراموش شدنی نیست!

وقتی خدا می خواست تو را بسازد

چه حال خوشی داشت،

چه حوصله ای!

این موها،

این چشم ها....

خودت می فهمی؟

من همه این ها را دوست دارم.

دوست دارم یک بار بنشینم موهایت را شانه کنم

و وقتی چند تا از تار موهایت ریخت.

بگویم، اینها را می بینی؟

و تو بگویی آره..!!!

و من در جوابت بگویم

همین چند تار مو را هم با همه دنیا عوضش نمیکنم

تا دنیــــا بفهمـد خیلی حــقیر است وقتی که :

یک تارمــوی "تــــــو " را به او نمیدهم...

۲۳ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۱۱
علی ...
نمی دانم چرا همیشه آدمها را با چشمهایشان به یاد آورده ایم؟!

شاید چون از قدیم گفته اند چشمها پنجره ی روح انسانند.

و تو چه روح زلالی داشتی م....

۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۳
علی ...
چشم به راهی یک قاب شکسته است.

از آن قاب ها که دوست داری از دیوار جدایش کنی

و به جای آن دریچه ای رو به آسمانی پر از تکه های سپید ابر بگذاری.

اما ابر ها می گذرند و می بارند و خود را سبک می کنند،

باز تو می مانی و نگاه های خیس.

چشم به راهی، یک ریل بی انتهای کهنه است.

از آن ریل ها که واحد اندازه گیری انتظارش هیچ وقت کشف نشده است.

که در هر کدامش باید ساعت ها بنشینی تا مگر یک آشنا

پای یکی از پله های فرسوده پیاده شود.

اما سوت رفتن که زده می شود و مسافرت نمی آید

باز تو می مانی و نگاه های موازی به ریل قطار.

چشم به راهی، یک سر درد بی امان است.

از آن سر درد ها که فقط قرص رسیدن آرامش می کند.

اما وقت ماندن که سر رسید و بی وقتی رفتن که آمد،

باز تو می مانی و نگاه های بی درمان.

چشم به راهی یک ترس پنهان است

از آن ترس ها که نفس می بُرَد و جان می بَرَد.

و در انتها پیرت می کند،

پیر.

حتی اگر یک لحظه باشد.

۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۴۹
علی ...
یادت که می افتم قلبم تندتر می زند،

دختری زیبا در نهایت سادگی...

تویی که نه بیخودی میخندیدی

و نه آنقدر خشک بودی که آدم از تو زده بشود.

تویی که کفش های پاشنه بلند نمی پوشیدی

چون قدت به اندازه ی کافی بلند بود،

تویی که رنگ چشمانت بهاری بود،

تویی که برای خودت خانمی بودی، و همچنین برای من،

تویی که ساده بودی،

ساده لباس می پوشیدی،

ساده راه می رفتی،

و ساده حرف میزدی...

توی که واقعا یک فرشته بودی....

واقعا خوب بودی...

واقعا...

۱۴ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۱۴
علی ...
هنوز تو شوک هستم...

چند روزی شاید چیزی ننویسم

ولی هر روز سر می زنم که اگه چیزی نوشتی بخونم...

۱۲ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۲۴
علی ...
م....

217 روز

و

08 روز

و

52 دقیقه

و

27 ثانیه

 است که بی تو و با یاد تو می گذرد...

۱۱ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۶
علی ...
برای فرهاد همه چیز شیرین است!
۱۱ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۰۷
علی ...
نگاهت...

نگاهت چه رنج عظیمی ‌است،

وقتی به یادم می‌آورد

که چه چیزهای فراوانی را

هنوز به تو نگفته‌ام....

۰۹ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۸
علی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ مرداد ۹۳ ، ۰۲:۰۸
علی ...

در این یک ماه اخیر سه چهار بار خوابت را دیدم م....

ولی فرصت نمی کردم بنویسم برایت.

البته یک دلیل دیگر ه داشت این تاخیر در نوشتن.

داستان همه خوابها در فضایی مه آلود  رویا گونه و مبهم میگذرد.

و توضیح دادنش کمی زمانبر.

ولی امروز وقت دارم و برایت می نویسمشان.

1. خواب دیدم من مثل یک روح می توانم پرواز کنم. مدام بالای

کوچه شما می رفتم و می آمدم. بعد تو با یک ساک دستی وارد کوچه شدی

یک مانتو خاکی و یا شاید نسکافه ای تنت بود. من خیلی تلاش می کردم که

من را ببینی ولی از یک حدی بیشتر نمیتوانستم به تو نزدیک شوم. بعد همینطور

که داشتی می رفتی به سمت سر کوچه مادرت هم آمد پیشت و با هم

سوار تاکسی شدید. آن وقت بود که من آمدم روی زمین. و شروع کردم به

دنبال تو دویدن. ولی به تو نرسیدم. بعد باز به پرواز در آمدم. همینطور که تو را

دنبال می کردم تاکسی به یک پل رسید و از آن بالا رفت. هیچ مسیری

برای بالا رفتن از پل وجود نداشن و فقط تاکسی شما بالای پل

در حال دور شدن بود. کلی آدم هم زیر پل جمع شده بودند و می خواستند

از ستونهای پل بالا بروند تا به روی پل برسند. درست مثل لشکر مورچه ها.

بعد من برگشتم به سمت خانه شما و ناگهان دیدم که تاکسی ایی که شما

تویش بودید برگشته و جلوی من ایستاده.

 

2. خواب دیدم آمده بودی خانه ما، من از حمام آمده بودم بیرون و حوله تنم بود

تو داشتی آرایش می کردی. انگار قرار بود برویم جایی. بعد من آمدم بالای

سر تو و موهایت را نوازش کردم، بعد دامادمان که توی اتاق روبرو نشسته بود

و ما را می دید شروع کرد به مسخره کردن ما و بعد ناگهان بی توجه شدم

نسبت به تو، دم غروب بود و هوا ابری، ناگهان انگار که برق قوی شده باشد

همه لامپهای خانه با نور شدیدی روشن شدند و بعد تو را دیدم که می خواهی

بروی. یک مانتو سفید پوشیده بودی، براق بود، مثل ساتن. نزدیک تر که آمدی

دیدم ارایش خیلی غلیظی داری و یک عطر تند هم زده ای. دعوایت کردم

و تو هم گریه کنان برگشتی داخل خانه...

 

3. خواب دیدم اطراف میدان شهدا هستی. فقط همین را یادم می اید...

۰۸ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۳۱
علی ...
م....ی عزیزم

بگذار روزگار با همه عظمتش تلاش کند برای شکستنت.

ولی هیچ وقت تسلیم نشو...

هیچ وقت.

آن وقت این تویی که روزگار را شکست خواهی داد.

باور کن.

فقط قوی باش و محکم. 

۰۷ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۵۸
علی ...