آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

۴۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

گم شده ام.

دقیقاً از همان لحظه ای که

همه یادگاری هایت را گذاشتم توی یک صندوقچه مقوایی،

و شال گردن طوسی محبوبم را همراه تمام یادگاری هایت

به صندوقچه مقوایی سپردم.

حالا تا زمستان بعد اگر دوباره برف بیاید چه می شود؟

لابد مثل قهرمان قصه های خیالی من از راه می رسی

و تمام این دلخوشی های کوچک را از صندوقچه ی مقوایی

بیرون می آوری یا برای دلگرمی من باز هم

به حافظ می سپاری تا تمام فال هایم را ختم به خیر کند.

و یا... بگذریم.... شیشه های پنجره امشب

شفاف تر از شب های گذشته سکوت کرده اند.

فنجان چای روی میز.

انگار حواست نبود.

من که چای نمی خورم.

هنوز نیامده باز شروع کردی؟

ببین. دوباره برگشتم به روزهای سابق و من همان

پسر خیالاتی ای شدم که حتی از همین جمله های ساده

توقع معجزه دارد.

همانی که گوشش پر شده از صداهای خیابان های بدون تو.

پس لطفاً تا زمستان بعد اگر حواست بود این حرف ها را مرور کن.

شاید چیزی که دوست داشتم بگویم و نشد را فهمیدی.

۳۱ فروردين ۹۳ ، ۱۷:۰۹
علی ...
بعضی وقت ها

یک سری چیز های به ظاهر ساده،

خیلی ساده.

برای آدم می شود یک حسرت بزرگ،

خیلی بزرگ.

۳۱ فروردين ۹۳ ، ۱۷:۰۱
علی ...

ا ز درون این دنیای مجازی

برایت یک دنیا خوشبختی واقعی

آرزو می کنم م.... جان.

۳۰ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۱۸
علی ...
"wb4 ibnjtif btifhifu njnppobn"

۳۰ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۱۰
علی ...
روزت مبـــــــارک

 

فـــــــــــــــرشته

 

دوست داشتنی

 

مـــــــــــــــــــــن

۳۰ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۰۴
علی ...
دیشب ساعت ۲۲:۱۵ فهمیدم.

اخبار ساعت ۲۲:۰۰ شبکه ۳.

داشتم مجله دانستنیها را ورق می زدم.

به محض این که شنیدم خشکم زد.

خبر کوتاه بود.

"خالق صد سال تنهایی در گذشت"

بغض کردم.

آخر کلی خاطره داشتیم با نوشته های

این پیرمرد ۸۷ساله دوست داشتنی.

کسی که وقتی کلماتی را که نوشته بود را می خواندیم،

به وجد می آمدیم.

"گابریل خوزه گارسیا مارکز"

آقای رئالیسم جادویی،

کسی که هر دو دوستش داشتیم.

۲۹ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۳۱
علی ...

آدم خوب قصه های من،

دلـــــم برایت تنگ شده.

۲۹ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۵۰
علی ...
یک روز کسی به من گفت که:

همه که عقاید تو را باور ندارند!

و من در جوابش گفتم:

عقاید من نیازی به باور آنها ندارد.

۲۹ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۳۷
علی ...
زیبایی مجموعه‏ای از اجزایی است

که آنچنان باهم هماهنگ هستند که نیازی نیست

چیزی دیگری به آن اضافه بشود

برداشته بشود

و یا جایگزین بشود...

و این چیزیست که تو هستی...

تو زیبایی...

۲۹ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۱۵
علی ...
م....

تو یه چیزی به من یاد دادی

تنها چیزی که باید همیشه یادم بمونه

۲۹ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۱۱
علی ...
دلتنگی که به سراغت بیاید بی آنکه بدانی آرام آرام غرق می شوی

در خاطرات دور و نزدیک.

بی آنکه بخواهی، دست به کارهای عجیب و غریب می زنی.

پایت باز می شود به هرچه خیابان و کافه

که سنگ فرش ها و میز هایش برایت ردی آشنا دارد.

نگاهت می چرخد در فنجان های خالی قهوه

که حتی گوشه ای از راز آن دل بی قرار هم درونش جا نمی شود.

حواست می رود پی کلمه به کلمه از غزل های حافظ.

به دنبال رد و نشانی از

یک خبر،

یک مسافر،

یک لبخند.

دلتنگی که به سراغت بیاید ساعت ها می ایستی کنار پنجره

و زل می زنی به انتهای نا معلوم خیابانی که منتظر رسیدن هیچ عابری نیست.

چشم می دوزی به شاخ و برگ گل های بی رمق قالی

که هیچ نسیمی آنها را به شوق نمی آورد.

دلتنگی که بیاید و روی دلت بنشیند

ساده ترین لبخندت را به یک لحظه بودن کسی وصل می کنی

که تمام عاشقانه هایت را به قصه های پر انتظار تبدیل کرد

قصه هایی که در گوش ماه می خوانی

و باز هم به امید دیدن رنگین کمان فردا،

تمام شب را زیر نگاه مهتابی اش آرام می باری.

۲۹ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۰۶
علی ...
فکر کرده اند من هم مثل خودشان خرم.

با اسم تو نظر گذاشته اند برایم.

ولی نمی دانند که حرفهای تو چگونه است.

نمی دانند که که من تو را از روی نوشته هایت هم

می توانم  بشناسم

نمی دانند م.... 

۲۹ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۵۹
علی ...

وقتی گفتم تو را دوست دارم.

وقتی گفتم برای همیشه مال تو خواهم بود.

و وقتی با تو عهدی بستم.

دیگر نمی توانم به کسی بگویم دوستت دارم.

دیگر نمی توانم مال کسی باشم.

دیگر هیچ عهدی با هیچ کس نمی بندم.

من گوشه ای از این تنهایی را به دنیایی نمی دهم.

همین که در گوشه این تنهایی یاد تو باشد.

خودش دنیایی می ارزد برای من.

پس تا روز قیامت بر سر عهدی که با تو بستم خواهم ماند.

آری.

این چنین آدمی هستم من.

۲۹ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۴۵
علی ...

گفتی می خواهی بروی.

گفتی این طوری بهتر است.

هم برای تو

هم برای من.

فکر نمی کردم این اتفاق بیفتد.

ولی اتفاق افتاد.

خیلی سریع اتفاق افتاد.

پنجره را باز کردی.

در قفس! را هم همین طور.

ولی من همه دنیایم کنار تو بودن بود.

بیرون از این قفس! و این خانه گرم

هیچ چیزی برای من و خوشحالیم وجود نداشت.

حال من همانند پرنده در کنج قفسی با در باز نشسته ام

در گوشه ای از یک خانه سرد.

منتظر نشسته ام تا بار دیگر

دستی آشنا برایم دانه بریزد.

ومن هم برایش آواز بخوانم.

و باز شور زندگی این خانه را در بر گیرد.

تا آن روز من یک پرنده ام در قفس در یک خانه متروک.

که هرگز این خانه را ترک نخواهم کرد.

۲۹ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۴۴
علی ...
دلم هوای سفر کرده

ولی بی تو

دلم نمی آید حتی برای یک لحظه

پایم را از این شهر بیرون بگذارم.

این شهر دوست داشتنی.

شهری که با تو یک عالمه خاطره دارم.

تلخ و شیرین.

۲۷ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۰۳
علی ...
یادت می آید م....

یک روز عصر

در حالی که منتظر دو فنجان قهوه یونانی بودیم.

توی صفحات مجله جدولی که برایم خریده بودی.

نوشتی: فکر و خیال ممنوع.

یادت می آید؟

باید کنارش چیزی می نوشتم که ننوشتم!

باید می نوشتم: چگونه؟؟؟

بی تو چگونه فکر و خیال نداشته باشم؟

۲۶ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۳۳
علی ...
دوستت دارم ای خیال لطیف

دوستت دارم ای امید محال

۲۶ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۲۸
علی ...
م.... جان

دیشب یک خواب عجیب دیدم

خیلی عجیب.

خواب دیدم که در این دنیا نیستم.

مرده ام.

بعد یک جایی ایستاده ام توی صف

چند نفری مانده تا نوبتم بشود.

کمی سرم را خم می کنم تا ببینم  جلو تر چه خبر است.

رو بروی صف یک اتاق است که تویش یک پیر مرد لاغر نشسته

جلوی موهایش هم ریخته بود ( مثل علی آقا)

 از یکی می پرسم او کیست.

می گوید او خداست

با تعجب نگاه می کنم

پشت یک میز نشسته و دارد با یک نفر که روبرویش نشسته

صحبت می کند.

روی میزش را می بینم

یک تصویر در حال پخش شدن است

مثل یک مونیتور است.

بعد می بینم که توی تصویر یک ماشین دارد می خورد به یک

ماشین دیگر و خدا دستش را می کشد روی آن تصویر

و با دستش آن دو ماشین را از هم دور می کند.

بعد از یکی که آنجاست می پرسم پس چرا حواسش فقط

به آن ماشینهاست؟

بقیه دنیا چه می شود؟

میگوید.

حواسش هست.

۲۶ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۲۰
علی ...
در نبودت داده ام از کف قرار

گو کجایی دختر فصل بهار

نازنینم، جان من، م....ی من

ای که عشقت در دلم شد پایدار

من همیشه با تو ام ای خوب من

یادگار عاشقی در میان این روزگار

                                             (علی)

 

۲۶ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۰۸
علی ...
از روی تقویم که نگاه میکنم 108 روز شده

ولی یک عمر زجر کشیدم در هر روز از این 108 روز

کجایی م....؟

۲۶ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۰۴
علی ...