آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است
که از حادثه عشق تر است 

                                                  سهراب سپهری

۲۰ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۰۵
علی ...
نیستیم !
به دنیا می آییم 
عکس ِ یک نفره می گیریم !
بزرگ می شویم ،
عکس ِ دو نفره می گیریم !
پیر می شویم ،
عکس ِ یک نفره می گیریم ...
و بعد
دوباره باز

نیستیم.

             حسین پناهی

۲۰ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۰۱
علی ...
لحظه ها را دریاب
چشم
فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست.

                                     فروغ

۲۰ خرداد ۹۱ ، ۱۳:۵۶
علی ...

جلوی پادگان که رسیدیم بارون دیگه بند اومده بود.

جلوی ورودی اصلی پر بود از سربازای تازه وارد.

چند لحظه اونجا وایستادیم، بعد دژبانا که دیدن تعداد سربازا زیاده

بقیه رو فرستادن به سمت یه در دیگه.

رفتیم داخل، تو صفهای نه تایی پشت سر هم وایستادیم.

بدنم داشت از سرما می لرزید.

خودمم تعجب کرده بودم، آخه آدم سرمایی نبودم و در ضمن هوا هم اونقدر

سرد نبود که من بخوام اونطوری بلرزم.

خلاصه همونجا که نشسته بودیم دوباره شلوغ شد و ما رو منتقل کردن

به یه کم اون ور تر که فضاش باز تر بود.

بعد چند تا سرباز که اکثرا شمالی یا گیلکی بودن هی به سربازا بشین و پاشو

میدادن.

منم بلند شدم و رفتم پیش یکیشون گفتم من پام درد میکنه نمیتونمم بشینو پاشو برم.

اونم گفت: اِ؟؟ باشه برو اون ته وایستا.

رفتم اون آخر و به دوستمم گفتم که بیاد.

یه کم که وایستادیم دژبانا شروع کردن به گشتن ساک سربازا.

همینطور که داشتن لا به لای ما قدم میزدن و وسیله ها رو چک میکردن

به دوستم گیر دادن که دستتو از جیبت در بیار.

دوستمم گفت: سردمه!

این سوال و جواب چند بار تکرار شد تا این که دوستم با دژبان درگیر شد.

اونم بهش گفت برو پشت اون کانکس وایستا، دوستم که رفت

منم باهاش رفتم.

دژبان بهم گفت: تو کجا؟

گفتم: ما با همیم.

گفت: پس میخوای ادای فردین و در بیاری؟

جواب ندادم و رفتم پیش دوستم.

اونا هم رفتن سراغ سربازای دیگه و وسیله هاشون رو یکی یکی گشتن.

همه رو که گشتن اومدن سراغ ما و گفتن وسیله هاتونو بریزین بیرون.

وسیله ها رو که ریختیم بیرون گفتن پوتینهاتونم در بیارین.

بعدشم نوبت به جورابا رسید، اونها رو هم در اوردیم.

بعد دزبان بهمون گفت: اینطوری خوبه؟ اذیت کردن شما واسه من کاری نداره.

وقتی یه چیز میگم الکی کل کل نکنین.

بعد یه کم با هم جر و بحث کردیم و آخرش هم به هم دوست شدیم.

بعدش هم به ما گفت که رفتین تو گروهان به گروهبان........ بگید که ما رو

فلانی فرستاده، هواتونو داره.

اینا رو که گفت وسیله هامونو جمع کردیم و بعد به سمت گروهان راه افتادیم.

۱۲ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۱۰
علی ...

ساعت سه صبح از خواب بیدار شدم

قرار بود ساعت شش صبح پادگان باشیم

وسایلم را آماده کردم، لباسهایم را پوشیدم.

چند تا اس ام اس بهش دادم و گوشیم رو خاموش کردم.

زنگ زدم به آژانس که یک ماشین برایم بفرستد.

ماشین که آمد خدا حافظی کردم و سوار شدم.

باران می بارید.

به هیچ کس و هیچ چیز فکر نمی کردم.

جز تو.

کمی از حرکتمان نگذشته بود که...

از پخش ماشینی که سوارش بودم آهنگی پخش شد که دیوانه ام کرد

اگه یه روز بری سفر/ بری ز پیشم بی خبر

اسیر رویاها میشم/ دوباره باز تنها میشم

به شب میگم پیشم بمونه/ به باد میگم تا صبح بخونه

بخونه از دیار یاری/ چرا میری تنهام میذاری

اگه فراموشم کنی/ ترک آغوشم کنی

پرنده دریا میشم/ تو چنگ موج رها میشم

به دل میگم خاموش بمونه/ میرم که هر کسی بدونه

میرم به سوی اون دیاری/ که توش منو تنها نذاری

اگه یه روزی نومتو تو گوش من صدا کنه/ دوباره باز غمت بیاد که منو مبتلا کنه

به دل میگم کاریش نباشه/ بذاره درد تو دوا شه

بره توی تموم جونم/ که باز برات آواز بخونم

اگه بازم دلت می خواد/ یار یکدیگر باشیم

مثال ایوم قدیم/ بشینیم و سحر پا شیم

باید دلت رنگی بگیره/ دوباره آهنگی بگیره

بگیره رنگ اون دیاری/ که توش منو تنها نذاری

اگه میخوای پیشم بمونی/ بیا تا باقی جوونی

بی تا پوست و استخونه/ نذار دلم تنها بمونه

بذار شبم رنگی بگیره/ دوباره آهنگی بگیره

بگیره رنگ اون دیاری/ که توش منو تنها نذاری

بغض گلوم رو گرفته بود.

این آهنگ فقط یه آهنگ نبود.

یه دنیا خاطره بود.

آهنگی که هر جا پا میذاشتیم پخش می شد.

تو تاکسی/رستوران/فروشگاه و...

خلاصه رسیدم میدون توحید.

بارون شدیدتر شده بود.

رفتم اون سمت میدون و از یه باجه تلفن زنگ زدم به دوست دوستم.

آدرس خونشون رو گرفتم و رفتم سمت خونشون.

تو کوچه که بودم مردی قد کوتاه و ژولیده ازم پرسید:

کبریت یا فندک داری سرکار؟

گفتم: نه

بعد یارو که فکر میکرد منم از این سربازا هستم که تو کف سیگارم بهم گفت:

سیگار میخوای سرکار؟

منم دوباره گفتم: نه، سیگاری نیستم.

با گفتن این جمله مرد راهشو گرفت و رفت.

منم رفتم به سمت آدرسی که دوست دوستم داده بود.

دفعه اول پیدا نکردم، یه بار دیگه کوچه رو بالا و پایین کردم.

تا این که دوستم اومد تو کوچه.

رفتم پیشش، اونم لباس سربازی پوشیده بود.

کلی همدیگه رو مسخره کردیم.

بعد من جریان اون مرد ژولیده که دنبال فندک بود رو واسش گفتم.

رسیدیم جلوی خونه. در پارکینگ باز بود. رفتم داخل.

دوست دوستم اومد، ماشین رو برد بیرون و ما سوار شدیم.

و حرکت کردیم به سمت پادگان.

زیر بارون.

با بغض، نگاهم به تابلوهای کنار اتوبان بود.

حس عجیبی داشتم. اولین بار بود که اینقدر ازت دور می شدم.

حدود ساعت شش رسیدیم به جایی که برای اولین بار

تقریبا صد و بیست کیلومتر از تو دور شدم.

ولی این جسمم بود که این قدر از تو دور بود.

دلم همونجا بود. کنار تو.

۱۲ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۰۷
علی ...
ای وای بر اسیری کز یادرفته باشد

در دام مانده  باشد صیاد رفته باشد

۰۵ خرداد ۹۱ ، ۰۵:۱۲
علی ...
ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست

هرچ آن به سرآیدم ز دست تو نکوست

ای مرغ سحر تو صبح بر خاسته ای 

ما خود همه شب نخفته ایم از غم دوست

۰۵ خرداد ۹۱ ، ۰۴:۴۷
علی ...
تو ساعت ها و لحظه های تنهایی

تو پادگان که بودم

واست یه بیت شعر گفتم

با یه دنیا عشق تقدیمش میکنم بهت

می نویسم از شب دراز دوریت............ که مثل موهات سیاهه

البته دارم سعی میکنم کامل تر  بشه و بعد همش رو واست بنویسم

 

۰۵ خرداد ۹۱ ، ۰۴:۰۷
علی ...

شاید کسایی که این وبلاگ رو میخوندن بگن من دیگه خسته شدم.

شاید بگن که دیگه بی خیال شدم که دیگه نمیام بنویسم.

ولی نه این طور نیست.

این نوشتنها تا روزی که زنده ام ادامه داره.

الانم که دیر به دیر میام رفتم سربازی.

واسه رسیدن به کسی که فقط خدا میدونه چقدر دوستش دارم.

همه روزهایی که تو پادگان بودم به یادش بودم.

همه فکر و ذکرم اون بوده و هست.

این پست رو واسه اونایی نوشتم که فکر کردن من دیگه فارغ شدم از این دوست داشتن.

ولی اینو بدونید و به هر کی که می بینین بگین.

من بنویسم یا ننویسم هیچ چیز فرق نمیکنه.

من دوستش دارم.

عاشقشم.

۰۵ خرداد ۹۱ ، ۰۴:۰۰
علی ...

از دیشب تا الان یه ساعت بیشتر نخوابیدم.

بعد از یه هفته تنهایی و در به دری تو پادگان.

بعد از مرخصی و بعد از این که همدیگه رو دیدیم گوشیتو خاموش کردی و....

من دارم میمیرم از نگرانی و استرس.

از دیشب تا الان یه بند دارم شمارتو میگیرم.

ولی چه فایده؟

همش یه پیغام لعنتی تکراری...

"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد. لطفا بعدا تماس بگیرید"

کاش می دونستی که چقدر داغونم.

تو رو خدا روشن کن اون گوشی رو

دارم از نگرانی میمیرم.

میخوام صداتو بشنوم.

دیگه خسته شدم از تلفن زدن های بیست سی ثانیه ای داخل پادگان.

دیگه خسته شدم از پیغام گذاشتنها.

بی این که صدای تو اون ور خط به گوشم برسه.

روشن کن گوشیتو نذار دوباره تنها شم.

تا همین امروز عصر وقت دارم.

نمیخوام بی اینکه صداتو بشنوم برم.

تو که میدونی بی تو داغون میشم.

پس روشن کن اون گوشی خاموش لعنتی رو.

۰۵ خرداد ۹۱ ، ۰۴:۰۰
علی ...