آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

۳۹ مطلب در آبان ۱۳۹۰ ثبت شده است

دلم را که مرور میکنم

تمام آن از آن توست

فقط نقطه ای از آن خودم.......

روی آن نقطه هم میخ میکوبم

 و قاب عکس تو را می اویزم

۲۴ آبان ۹۰ ، ۱۳:۱۳
علی ...
الان که دارم اینا رو مینویسم

کنار عشقمم

واسه همینه که کمتر میام نت

آخه کی عشقشو ول میکنه بیاد نت؟

یاد اون روزی افتادم که بهش اس دادم

مشهد یه روزه پایه ای

گف واااااای اره

میشه؟

گفتم اره

به دوستم ز زدم و گفتم که دو تا بلیت بگیره واسه مشهد

رفت هشت نه صبح

برگشت پنج و شیش غروب

خیلی دلم میخواست که بریم

ولی گفت که بیخیال شیم

خیلی استرس داشت

یه چیزی بهم گفت که بعد از خیلی وقتی که نخندیده بودم

حسابی خندیدم

یادته؟

به شوخی بهم گفتی علی اگه هواپیما سقوط کنه به خونوادم چی بگم؟

دیوووووونه

عاشق همین دیونگی هاتم

۲۴ آبان ۹۰ ، ۱۲:۵۶
علی ...
میگن سه موقع دعا برآورده میشه

یکی وقت اذان

یکی زیر بارون
یکی هم وقتی دلی میشکنه

خدایااااااا

دل شکسته را حاجت ده

۲۴ آبان ۹۰ ، ۱۲:۲۶
علی ...
اگر...
عشق نبود
به کدامین بهانه می خندیدیم و می گریستیم؟
کدام لحظه ناب را اندیشه می کردیم؟
چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بیگمان پیش تر از اینها مرده بودیم..
۲۴ آبان ۹۰ ، ۱۲:۲۴
علی ...
خدایا از عشق‌های زمینی‌ خسته ایم

 از آدمات دلمون گرفته

دلمون هوای فرشته بودن کرده

من که نه

ولی یکی از فرشته هاتو الان کنار خودم دارم

میبینی؟

دستمون بازه

بغلمون میکنی؟‌

۲۴ آبان ۹۰ ، ۱۲:۲۳
علی ...
برگرد

چند روز پیش به خودم اجازه دادم

بغلت کنم

ببوسمت

راستی چرا؟

من که مثل تو فرشته نبودم

من را چه به این که فرشته ای را ببوسم؟

نکند من به اسمان نزدیک شده ام

نکند تو به زمین؟

میدانم که اولی نیست

پس برگرد

فرشته من برگرد

با تمام توتنت بال بگشا

برگرد به آسمانت

جایی که همه حسرتش را میخورند

اینجا جایی بری تو نیست

برگرد

۲۴ آبان ۹۰ ، ۱۲:۱۸
علی ...
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی؟

گفتم : اگر وقت داشته باشید
خدا لبخند زد
وقت من ابدی است.
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟
خدا پاسخ داد ...
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند.
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند.
زمان حال فراموش شان می شود.
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال.
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد.
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم.
بعد پرسیدم ...
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند؟
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد.
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.
اما می توان محبوب دیگران شد.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد.
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم.
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن.
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند.
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند.
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.
و یاد بگیرن که من اینجا هستم.
همیشه

۱۵ آبان ۹۰ ، ۱۷:۰۷
علی ...
خدایا روز و شبم را گم کردم

آخه به چه جرمی با من اینکارو میکنی؟

اگر امتحان بود دیگه بسه بریدم ای خداااااااااااااااااااااا

۱۵ آبان ۹۰ ، ۱۶:۵۳
علی ...
چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن
وقتی جماعت خودش هزار رنگ است
۱۵ آبان ۹۰ ، ۱۶:۵۱
علی ...
ازگرگهای درنده نمی هراسم که به جسمت حمله کنند
تمام ترسم از ادمهای گرگ نماییست که روحت را پاره پاره کردند
۱۵ آبان ۹۰ ، ۱۶:۴۶
علی ...
با خودت چکار کردی فرشته من؟

چکار کردی؟

۱۵ آبان ۹۰ ، ۱۵:۴۳
علی ...
خدایا

میخوام بمیرم

میخوام نابود شم

اصلا برای چی زنده ام

من عاشق نبودم

اگه بودم  الان این پست نباید نوشته میشد

باید الان گوشه ای آرمیده بودم

با هزاران فریاد که در درونم بود

فریاد ها مرده اند

ولی من چرا زنده ام

فریااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد

۱۵ آبان ۹۰ ، ۱۵:۳۷
علی ...
شرمم می آید بنویسم

این پست هر چیزی میتوانست باشد جز این

هر چیزی

اما ....

ولش کن

شرمم می آید

۱۵ آبان ۹۰ ، ۱۵:۳۲
علی ...

تو تاکسی کنارم نشسته بود و من نگران از این که دفعه بعدی که میبینمش کیه

بهم گفت دستمو بگیر

گفتم نه

گفت به خاطر من

گفتم نه

نمیدونین چقد سخته یکی رو تا سر حد جنون دوست داشته باشی

ولی نتونی بهش دست بزنی

میگه منو بگیر تو بغلت

میگم نه

میگه بگیر دیگه

میگم نه

احساس میکنم خیلی داغونه

دستمو میندازم رو شونه هاش

محکم میگیرمش تو بغلم

نمیدونین چه حالی داشتم وقتی تو بغلم بود

نمیدونین چه سخته یکی رو از اعماق وجودت بخوای

ولی وقتی بغلش کردی دستاتو مشت کنی که با نوک انگشتات لمسش نکنی

نمیدونین چه سخته کسی رو که بند بند اعضای بدنتون تمنای وجودشو دارن

تو بغلت باشه و تو به جای این که تو چشاش نگاه کنی رو تو کنی اونور و اشک بریزی

بترسی که چشمای فرشتت آلوده بشه به نگاههای زمینی

خیلی سخته که تو زمین باشی و عاشق یه فرشته بشی که جاش تو آسموناس

خیلی سخته

خیلی

۱۲ آبان ۹۰ ، ۲۱:۵۷
علی ...

وقتی اومدیم بیرون داشت بارون میومد

کاپشنمو میندازم رو دوشش

به روی خودش نمیاره ولی حسابی خسته شده

کیفشو میگیرم دستم و را میوفتیم به سمت چهار راه استانبول

قبل از چهار راه یه کم جلو تر از کافه نادری

میبرمش تو یه سمساری

تو یه زیر زمین

هنوز چندتا پله نرفته پایین که بر مبگرده

بهم میگه علی چه بوی باحالی میاد

بوی زیر زمینای قدیمو میده

میریم تو

یه کم جنسا رو نگا میکنه و میگه

انگار اینجا زمان متوقف شده

نمیدونین چقد خوشحالم که خوشش اومده از اینجا

یه کم لای جنسا وول میخوریم و یه کارت پستال میخریم و میزنیم بیرون

میریم اون سمت چهار راه سوار تاکسی میشیم که بریم هفت تیر

ولی یه نیگاه که به ساعت میندازیم

میبینیم نشدنیه

آخه باید تا هفت و نیم خونه باشه

از خیابون فردوسی رد میشیم

خیلی دلم میخواست از فردوسی واسش یه دستکش بخرم

ولی نذاشت که نذاشت

گفت نمیتونم ببرمش خونه

منم به ناچار قبول کردم

ایستگاه سعدی با هزار بد بختی سوار مترو شدیم

کلی اذیت شد

سعدی پیاده شدیم

خطمونو عوض کردیم و رفتیم سمت توپخونه

به توپخونه که رسیدیم دیدیم اینجا دیگه بیاد تو واگن مردا

بهش گفتم سوار واگن خانما بشه

دل تو دلم نبود همش چشم بهش بود تا سوار بشه

بهش زنگ زدم که سوار شدی گفت آره

یه کم آروم شدم ولی تا خود صادقیه نفسم بالا نمیومد

وقتی که رسیدیم و پیاده شدم

چشم که تو چشاش افتاد بالاخره یه نفس راحت کشیدم

وقتش رسیدیم قطار کرج داشت حرکت میکرد

مجبور شدیم با قطار بعدی بریم

سوار قطار بعدی شدیم و را افتادیم سمت کرج

تو مترو که بودیم واسم پشت بلیط مترو یه جمله نوشت

رسیدیم کرج

از قطار پیاده شدیم

دیر شده بود

یه تاکسی در بست میگیریمو میریم سمت خونه فرشته

۱۲ آبان ۹۰ ، ۲۱:۵۴
علی ...

 میرسیم چهار راه جمهوری

سوار تاکسی میشیم و میریم تا نزدیکیای چهار راه استانبول

بهش گفتم که میخوام کجا ببرمش

بهش گفتم میخوام ببرمش پاتوق روزای تنهاییم

یه کم زود تر پیاده میشیم

اون یه کم از مسیرم که مونده پیاده میریم

یه چیزی حدود صد و چهل پنجاه متر

بهش میگم میخوام ببرمت چهل سال قبل

همون سالهایی که دوستشون داری

میرسیم

کافه نادری

یه کافه دست نخورده و بکر

میریم تو

کلی ذوق زده شده

منم همینطور

از اینکه خوشحاله دارم بال در میارم

از گارسون میپرسم

غذا دارین؟

میگه نخیر

حالم گرفته میشه آخه میخواستیم با هم یه جوجه مشتی بزنیم به بدن

تازه کلی نقشه کشیده بودم که به گارسون بگم اجازه بده خودم واست میزو بچینم

خب نشد دیگه

دو تا قهوه سفارش دادیم و شروع کردیم به حرف زدن

بعد که قهوه هامون تموم شد

دوباره شروع کردیم به حرف زدن

که یه دفعه گارسون که یه آدم پیر و کم حوصله بود جلو اومد و با گفتن جمله

چیز دیگه ای میل ندارین؟ به صورت غیر علنی باهامون خدا حافظی کرد

ما هم به ناچار خدا حافظی کردیم و زدیم بیرون

البته قبلش رفتیم تو حیاط پشت کافه

اون رفت دستشویی منم واسه خودم ول میچرخیدم و خدا رو شکر میکردم

شکر واسه این که یه بار دیگه کنار عشقم نفس میکشم

از دستشویی که اومد دیدیم یه پیرمرده وایستاده بالای پله های که به حیاط ختم میشد

فهمیدم کارش چیه

کسایی که میرفتن دستشویی بهش پول میدادن

هرچی جیب و کیف پولم و گشتم پول خورد نداشتم

همش پنج تومنی بود

اونم کیفشو گشت

اونم نداشت

به ناچار یه دو هزار تومنی داد بهش

منم به پیرمرد گفتم

یه هزار تومنی به ما بدی درست میشه

هزار تومنو ازش گرفتیم و با خنده بهش گفتم

گرون ترین دستشویی عمرتم رفتی

خندیدیم و رفتیم سمت راهرو خروجی

تو راهروی که از کافه به سمت خیابون میرفت یه تلفن عمومی بود

از اون سکه ای ها با شماره گیر چرخون آنالوگ

رفتیم تو باجه تلفن و دو تا یادگاری نوشتیم

که فکر کنم حال حالا ها اونجا بمونه

۱۲ آبان ۹۰ ، ۲۱:۵۳
علی ...

فیلم تموم میشه

داستان فیلم داستان جالبیه

داستان مردم همین دوره زمونس

شاید واسه همینه که تو کل سالن سینما بیست تا آدمم نبود

الان که دارم اینا رو مینویسم احساس میکنم آدمای این جامعه با دیدن این فیلم حالشون بد میشه

یاد کاراشون میوفتن و عذاب وجدان میگیرن

واسه همین فقط میرن فیلم کمدی میبینن

میخندن

میخندن

و فراموشش میکنن که چقدر زندگیاشون شده مثل هنرپیشه های فیلم کثیفه

۱۲ آبان ۹۰ ، ۲۱:۵۲
علی ...

از سینما میزنیم بیرون

سوار تاکسی میشیم تا چهار راه ولیعصر میریم

چهار راه پیاده میشیم

میریم یه دور رور ساختمون تئاتر شهر میگردیم

چند تا عکس ازش میگیرم

و میریم

کلی ادم عجیب و غریب ریخته دور ساختمون

عجیب و غریب که نیستن

وانمود میکنن که هستن

آدمایی که همیشه فکرمو مشغول میکردن

آدمایی که فقط ظاهرشونو مثل روشنفکرا و کارگردانا و بازیگرای معروف درست میکنن

ولی اندیشه هاشون

نه

همون اندیشه حاکم بر جامعس

نمیخوام کسیو محکوم کنم

ولی هممون اینو میدونیم که نود و نه در صد آدمای این جامعه دنبال چی هستن

آره میدونیم

آدمایی که اگه یه دختر بهشون نه بگه متهمش میکنن به اسکل بودن

آدمایی که به دخترای اطرافشون میگن

ای بابا ول کن این حرفا رو

بچسب به عشق و حالت

از زندگی لذت ببر

ولی اکه خواهرشون بخواد از زندگیش لذت ببره

یهو یه رگ از پس گردنشون میزنه بیرون قد به دسته بیل

بیخیال

سرتونو درد آوردم

یه کم از پارک شهر اومدیم پایین تر

یه دستفروش داشت عروسک میفروخت

عروسکای با مزه ای بودن یکیشونو خریدیم و را افتادیم سمت جمهوری

وسط راه بودیم که بهم یه دیالوگ از فیلم دختر لر گفت

بهم گفت تو این فیلم یه دیالوگ هست که دختره به پسره میگه؟

"جعفر چقد تهرون خوبه ولی آدماش خوب نیستن"

پیش خودم میگم نه فقط تهرون

هیچ جای دیگه ایرانم آدماش خوب نیستن

نه که همه بد باشن

ولی زمونه ایه که خوبا تو بدا گمن

خوبی یه جورایی تو این مملکت گم شده

۱۲ آبان ۹۰ ، ۲۱:۵۲
علی ...

سانس بعدی که شروع شد

تازه یادمون افتاد که بریم دستشویی

بعدش که اومدیم رفتیم تو سالن

خیلی ذوق زده بود

خب همیشه عاشق این جور فضاها بود

قدیمی ساده بدون تجملات

فضاهایی که بوی قدیما رو میداد

اون موقع ها که عشق بود و عاشقی بود

رفتیم نشستیم

ردیف سوم

اون نشست رو صندلی شماره چهار

منم رو صندلی شماره پنج

صندلیا یه روکش مخملی

کهنه و درب و داغون ولی دوست داشتنی

صندلیایی که مثل این صندلیای جدید خستت نمیکرد

به هم میگفتیم خدا میونه چه آدمایی رو این صندلیا نشستن

چه عاشقایی که کنار هم رو همین صندلیا نشستن و فیلم دیدن

و حالا ما دو تا رو همون صندلیا نشسته بودیم

ردیف سه شماره چهار و پنج

۱۲ آبان ۹۰ ، ۲۱:۴۷
علی ...

از جلو سینما مرکزی رد میشیم

یه نیگا میندازیم میبینیم روی شیشه نوشته سعادت آباد / پرتغال خونی

بهش میگم بریم اون ور میدون سینما بهمن

میریم از روی پل عابر پیاده رد میشیم

روی پل آدامسی رو که بهم داده بود و پرت میکنم(البته این آدامس جریان داره تو پستهای بعدی میگم)

رفتیم و رفتیم تا رسیدیم دم سینما بهمن

ولی خبری از پرتغال خونی نبود

آخه دلش میخواست پرتغال خونیو ببینه

دوباره راه افتادیم به سمت اون ور میدون

رفتم جلو گیشه و گفتم پرتغال خونی رو پردس؟ مسئول گیشه گفت نه

بعد تصمیم گرفتیم سعادت آبادو ببینیم

دو تا بلیط گرفتیم و رفتیم تو

رفتیم تو سالن دیدیم وسطایه فیلمه

اومدیم بیرون و نشستیم دم یه پنجره

شروع کردیم به حرف زدن

حرف زدیم خندیدیم اشک ریختیم

خلاصه تو اون چند دقیقه زندگی کردیم

واسه همدیگه آخر یکی از جزوه هاش شعر و جمله نوشتیم

اون واسه من

من واسه اون

راستی تا حالا پشت جزوه یه فرشته چیزی نوشتین؟

۱۲ آبان ۹۰ ، ۲۱:۴۶
علی ...