آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

۳۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

حافظ گشوده ام و چه زیباست فال تو

                                        حتما قشنگ می شود امسال سال تو

با آن زبان فاخر و ایرانی و اصیل

                                         فرخنده باد روز و شب و ماه و سال تو

۲۹ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۵۷
علی ...

امروز می تواند یک روز خاص باشد.

فرق داشته باشد با بقیه روزهای تقویم.

می توانی با خودکار قرمز کنارش تیک بزنی تا یادت بماند که امروز

با بقیه ی روزها فرق دارد.

شاید بی آنکه بدانی دلت بگیرد یا دوست داشته باشی

فقط یک نام را زمزمه کنی.

شاید تولد کسی باشد که مهم است.

شاید روز آمدن کسی باشد.

شاید هم روز رفتنش.

کسی که واقعیت داشته مثل من، مثل تو.

اما آیا روز رفتن من و تو در تقویمی ثبت می شود؟

شاید در سالهای پیش در روزی مثل امروز اتفاق خاصی افتاده.

کسی از پلی عبور کرده.

پرنده ای از آسمان رد شده.

رعد و برقی شده.

کسی آوازی را زمزمه کرده.

طلسمی را باطل کرده.

پنجره ای را گشوده.

کاری کرده که امروز من احساس کنم در روزی خاص نفس می کشم

که با بقیه ی روزها فرق دارد

و دلم برای کسی که سالهاست از این خیابان گذشته تنگ شده.

انگار قرار است بعضی روزها نام کسی را به یادت بیاورد که هرگز نباید فراموش شوند.

تمام روزهای سال می توانند خاص باشند اما بعضی روزها خاص تر اند

به خاصی کسی که دیگر نیست.

به خاصی خود خود تو.

۲۷ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۱۷
علی ...
م....ی عزیزم

شاید این نوشته یکی از آخرین نوشته های من در این سال باشد

و شاید تا چند مدت نتوانم برایت بنویسم و با تو سخن بگویم.

امید وارم که سالی پیش رو داشته باشی که بهترین باشد برایت.

و در سال جدید به همه آرزوهای پاک و آسمانی ات برسی.

دوستت دارم

                                                     (علی همیشگی تو)

۲۷ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۵۳
علی ...
حسودی ام می شود.

به همه.

به همه کسانی که تو را بیشتر از من می بینند.

حتی برای یک لحظه.

حسودی ام می شود

به راننده تاکسی که چند روز بعد سوار تاکسیش می شوی.

به سوپر مارکت سر کوچه که از او یک شارژ و یک بسته چیپس خریدی.

به گل فروش رو به روی مسجد.

به زن همسایه که چندی پیش که با مادرت کار داشت

و صدای تو را ز آیفون شنید

به بچه های خواهرت.

به سنگهای دیوار خانه ات.

به فرش زیر پایت.

به هوایی که نفس می کشی....

می دانم که سزای حسود نیاسودن است.

ولی باز حسودی ام می شود

به تک تک کسانی که تو را برای لحظه ای بیشتر از من می بینند.

به کلاغ نشسته بر روی درخت سر کوچه.

به مشتری قنادی که وقتی داشتی شیرینی می خریدی آنجا بود.

به باد که آرام میان گیسوانت می پیچد.

و به برگی که جلوی پای تو بر زمین می افتد.

۲۷ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۲۹
علی ...
لحظه تحویل سال برابر است با

۲۰:۲۷:۰۷

یادم است بچه که بودم دانستن ساعت دقیق لحظه تحویل سال

خیلی برایم مهم بود.

نه برای من برای خیلی ها.

البته الان هم همانطور است.

از اوایل زمستان کم کم دچار یک بی قراری خاص می شدیم.

و وقتی زود تر از بقیه می فهمیدیم که سال در چه ساعتی تحویل میشود.

یک حس برتر بودن در ما ایجاد می شد.

وقتی که بالای "استخراج   دکتر ایرج ملک پور" ساعت تحویل سال را می دیدم

کلی حساب و کتاب می کردم که چقر مانده به روز تحویل سال

و از این جور محاسبات.

و اینکه همیشه پیش خودم میگفتم که این آقای "ایرج ملک پور" کیست

که هر سال اخراج!! می شود.

آخر در نظرم استخراج به معنی اخراج شدن بود و همیشه

تصورم از آقای "ملک پور" یک فرد بی نظم و انظباط بود

که هر کجا سر کار می رود  اخراج می شود.

ولی الان همه چیز فرق کرده.

لا اقل برای من.

حتی لحظه تحویل سال.

عید دیگر برای من ساعت و ثانیه ندارد.

دیگر رسیدنش را محاسبه نمی کنم.

و روز یا شب بودنش برایم خیلی اهمیت ندارد.

اکنون هر لحظه که تحویل بگیری.

عید است.

۲۷ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۰۶
علی ...
امروز چهار شنبه سوری است.

بد جور نگرانت هستم.

میترسم.

نکند بیرون باشی و اتفاق بدی برایت بیفتد.

اگر چه اطمینان دارم که در چنین روزی بیرون نمی روی.

ولی باز می ترسم.

یاد سال ۹۰ می افتم که برایت وسیله آتش بازی گرفتم.

می گویم شاید امسال هم برای این که به بچه ها خوش بگذرد

آنها را بیاوری توی کوچه.

راه می افتم می آیم سمت خانه تان.

اندکی زود رسیده ام.

برادرت دارد جلوی پارکینگ چیزی را می شوید.

دور هستم. دقیق نمی بینم.

شاید یک قالیچه و شاید هم کفپوش لاستیکی کف ماشینش باشد.

یا شاید اصلا دارد کف پارکینگ را می شوید.

پدرت هم کمی آنطرف تر کاپوت ماشین را زده بالا و دارد با ماشین ور می رود.

ولی از تو خبری نیست.

چند ساعتی می ایستم.

و وقتی احساس می کنم خطری امنیت تو را تهدید نمی کند

می آیم از نزدیک خانه اتان رد می شوم.

به عبارتی از خط قرمز رد میشوم.

آرام و بی صدا.

۲۷ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۳۰
علی ...
م.... تو می دونی اینا دنبال چی می گردن؟

کیا؟

خب همینا دیگه.

کدوم همینا؟

همینا که این پایین حرفاشونو نوشتم.

.

.

.

"وب خوبی داری به منم سر بزن ونظر بده"

 

"وبتون قشنگه به منم سر بزنید."

 

"به منم سر بزن"

 

"وب زیبایی داری،به منم سر بزن
با تبادل لینک موافق بودی خبرم کن"

 

"سلام وب خیلی قشنگی داری،آماده تبادل لینکم.منو لینک کردی خبر بده تا لینکت کنم."

 

"سلام خوشحال میشم به وبم بیاین...منتظرماااااااااا"

"سلام وبت قشنگه به وب منم بیا."

 

"ســـــــــلام
من آپم خوشحــــــال میشم بیای و نظرتو بگی"
.

.

.

نمی دونم چی میخوان؟!!!

کاش یه نرم افزار بود که واسشون نظر ارسال می کرد و

روزی ۲۷۴،۱۵۹،۳۵۷،۸۶۵،۹۸۲،۱۶۹ تا نظر واسشون می فرستاد

لینکشون می کرد تو هر چی سایت و وبلاگ و شبکه اجتماعی.

من منتظر توام اینا منتظر نظر

من عاشق تو ام اینا عاشق لینک شدن.

۲۶ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۳۴
علی ...
دو سه تا از شاخه های گل مادر بزرگت را چیدم.

مردد بودم که با گلها بگذارمشان یا نه؟

گفتم وقتی خشک بشوند شبیه چند تکه چوب خواهند شد

گذاشتمشان پای پنجره

و فراموششان کردم.

دو سه روز بعد گفتم اشکال ندارد.

با گلها می برمشان سر خاک مادر بزرگت.

بهتر از این است که دور بیاندازمشان.

بردم گذاشتمشان داخل یک ظرف شیشه ای.

داخل کشوی کمد دراور.

هفته بعد که دیگر می خواستم بریزمشان داخل جعبه

با کمال تعجب دیدم که آن ساقه ها که در خیال من

آینده ای نداشتند جز تبدیل شدن به یک تکه چوب خشک

جوانه زده اند.

جوانه هایی سفید از فرط کم نوری و تاریکی.

و من سریع بردم گذاشتمشان توی آب.

و حالا آن جوانه های سفید

سبز سبزند.

و در آینده تبدیل به گل خواهند شد.

می بینی؟

امید زندگی می آفریند

حتی در تاریکی محض یک کمد.

۲۶ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۱۴
علی ...
یادت می آید که هر وقت که می رفتیم پاسارگاد یک قوری چای سفارش می دادیم؟

حالا بگو یادت می آید یک بار، فقط یک بار چایی مان را گرم نوشیده باشیم؟

مطمئن هستم تو هم مثل من به یاد نمی آوری.

دلیلش را می دانی؟

می دانی چرا کنار هم که بودیم چایی مان سرد می شد؟

آری.

چون به هم دلگرم بودیم.

۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۱۱
علی ...
شاید مطالب این وبلاگ این تصور را در خواننده ایجاد کند که من از تو دلخورم.

اصل جریان این است که هیچ کدام از مطالب این وبلاگ

برای کسی جز تو نوشته نشده.

و اصراری نیست که کسی این مطالب را بخواند، چه برسد که نظر بدهد.

ولی بعضی ها که به وبلاگ می آیند و مطالبش را می خوانند

نظراتی می گذارند که با واقعیت مغایرت و تفاوت بسیار دارد.

هیچ کس تو را آنچنان که من شناختم نشناخت و نخواهد شناخت.

تو فرشته هستی.

در خوبی و پاکی بی نظیر و بی همتا.

و تو یاد آور همه خوبی ها هستی برای من.

مرا ببخش اگر گاهی حرفی زدم که دیگران این تصور را کردند

که تو این چنین نیستی.

حنی برای لحظه ای.

۲۲ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۰۴
علی ...
عاشق که شدی شاعر می شوی.

واژه ها خودشان پیدایت می کنند.

می آیند و می نشینند روی شاعرانگی ات تا با دنیایی تازه رو به رو شوی.

باورت نمی شود یک اتفاق ساده جهانت را زیر و رو کرده باشد.

تازه می فهمی که پرنده ها بی دلیل آواز نمی خوانند

و قصه ها آن طور که تو می خواهی به پایان نمی رسند.

عاشق که شدی درخت ها را بیشتر از همیشه دوست خواهی داشت.

جوانه های سبزشان را، سایه سار بی مضایقه شان را

حتی بغض نارنجی رنگ برگ هایشان را در هزار پاییز از یاد رفته.

عاشق که شدی درخت می شوی، آن وقت پرنده ها خودشان پیدایت می کنند.

می آیند و می نشینند روی شاخه هایت

تا باور کنی هیچ پرنده ای بی دلیل آواز نمی خواند.

۲۲ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۵۰
علی ...
خیلی وقت بود که تصمیم داشتم پنج شنبه آخر سال

بروم سر قبر مادر بزرگت.

فقط مطمئن نبودم که امروز پنج شنبه آخر سال حساب می شود

یا که پنج شنبه آینده که روز سال تحویل است.

تا این که دیشب توی اخبار گفت که پلیس برای مسیر های منتهی

به بهشت زهرا طرح ویژه ای در نظر گرفته.

مطمئن شدم که امروز پنج شنبه آخر سال است.

رفتم سراغ گلهای خشک شده ای که از گلی که با مادر بزرگت

برایم کاشته بودی چیده بودم.

برایشان با طلق یک جعبه درست کردم و با یک روبان مشکی

تزیینش کردم.

حوالی ساعت یک ظهر از خانه زدم بیرون.

ساعت دو ونیم رسیدم کردان.

توی مسیر به این فکر می کردم که وقتی که رسیدم

چگونه قبر را پیدا کنم؟

آخر فقط یک اسم داشتم و بس.

جلوی امامزاده از ماشین پیاده می شوم و می روم داخل.

اکثر قبرها قدیمی هستند و نوع به خاک سپردن اموات هم خیلی منظم

نیست.

از آن جاهایی که دیگر کم کم دارد نسلش منقرض می شود.

مکث می کنم.

نمی دانم از کجا شروع کنم؟

کمی به جلو تر که می روم گوشی تلفن همراهم را بر میدارم

و شماره تو را می گیرم.

این کار را برای این می کنم که مثلا وانمود کنم دارم با تلفن حرف می زنم.

بعد اتفاقی حیرت انگیز رخ می دهد.

نمی دانم باید قسم بخورم یا که حرفم را باور میکنی.

توی خیال از مادر بزرگت می خواهم که کاری کند که زود تر پیدایش کنم.

توی همین افکار و خیالات هستم که صدای ضبط شده ای که همیشه

اعلام می کند که تو هنوز گوشیت را روشن نکرده ای قطع می شود.

می ایستم.

تلفن را می گذارم توی جیبم و به سمت راست می چرخم.

خودم را آماده کرده ام برای یک جستجوی دست کم نیم ساعته.

ولی وقتی به سمت راست می چرخم.

خشکم می زند.

درست رو به روی قبر مادر بزرگت هستم.

بین دو قبر که فامیلی هر دوی آنها یکی است.

سمانه و ....

فقط نگاه می کنم.

و بغض گلویم را می فشارد.

آنقدر حیرت زده ام که یادم می رود فاتحه بفرستم.

میخواهم بروم یک گالن آب بیاورم که یک زن بلند قد با دو دختر خردسال

از راه می رسد.

روی قبر سمانه یک گلدان می گذارد.

خیالمم راحت می شود.

می روم و با یک گالن آب بر می گردم که می بینم آن زن

هر سه قبر را شسته است و روی قبر مادر بزرگت هم یک سبزه گذاشته.

قبر ها را خیلی تمیز نشسته است.

می خواهم جلو بروم و قبر را بشویم.

ولی می ترسم بپرسد شما چه کاره هستید و از این حرفها.

پیش خودم می گویم اگر پرسید می گویم دیشب خواب این خانم

را دیدم و اصلا نمی شناسمش.

ولی منصرف می شوم.

گالن آب را روی یک سنگ قبر میگذارم که درست پایین قبر مادر بزرگت است

و خیره می شوم به قبر.

این بار فاتحه می خوانم.

کم کم چند نفر دیگر می آیند و سر قبر می ایستند.

نفرات جدید قبر آخری که به نام عذرا بود را نیز می شویند و بالا تر از قبر

سمانه که فامیلی آن هم با عذرا یکیست.

کمی دور تر می روم مبادا جلب توجه کنم.

خدا خدا می کنم که برای لحظه ای خلوت شود آنجا.

که نمی شود.

مرده می روند زنها می آیند و آنها هم که می روند بچه ها ول کن نیستند.

همچنان منتظر می مانم. شاید تو بیایی و ببینمت.

ولی بی فایده است.

باران شروع می کند به باریدن.

همانجا می ایستم.

زیر باران.

کنار قبر آن شهید که پایینش یک نیمکت سیاه فلزی کار گذاشته اند.

برای این که کسی متوجه حضورم نشود هی سر این قبر و آن قبر می روم.

و بعد در حالی که ساعت چهار و بیست دقیقه شده به ناچار آنجا را ترک می کنم.

توی خیابان دنبال یک تلفن همگانی می گردم.

برا این که هنوز مطمئن نیستم که بر گردم یا نه.

بالاخره یک تلفن عمومی پیدا می کنم و شماره خانه شما را می گیرم.

پنج الی شش بوق می خورد و کسی بر نمی دارد.

می گویم پس شاید توی را باشید و بالاخره می آیید.

ولی ناگهان تو جواب می دهی.

بله؟

و من سریع کارت تلفن را بیرون می کشم.

قربان آن صدایت بشوم الهی.

همچنان آرامش بخش ترین چیز روی زمین است.

بی هیچ رقیبی.

حالا که م صدایت را شنیده ام و هم مطمئن شده ام که در خانه ای

کاری ندارم جز برگشتن.

و اگر زنده بودم هفته بعد گلهای گلدان مادر بزرگ را می گذارم سر قبرش.

اگر آمدی برشان دار.

۲۲ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۱۶
علی ...
بهار نزدیک است.

فصلی که خدا تو را به من هدیه داد.

۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۲۸
علی ...
بارش باران.

تابش ماه.

وزش نسیم.

پیچیدن بوی بهار

و آغاز تازگی و طراوت توی کوچه پس کوچه های شهر

و جنبش هر برگ تازه روییده بر درخت

یاد تو را پر رنگ تر می کند در ذهنم.

پیشاپیش فصلت مبارک

دخترک بهار.

۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۲۵
علی ...
همیشه قصه های شیرین، پایان دلخواهی ندارند.

مثل قصه ی ما که داستان کهنه ی رفتن و نرسیدن است.

راستی این قصه ی بی سرانجام از کجا شروع می شود؟

از آنجایی که دوستم داری؟

یا از اینجایی که بسیار دوستت می دارم؟

از همین جایی که دلم برایت تنگ است.

از همین جایی که جای خالی توست.

جایی که برای همیشه تا ابد خالی می ماند.

جایی که کسی از آن خبر ندارد.

حتی خود تو.

جایی که قد تمام بودن های پر رنگ

و نگاه های ناتمامت هم به آن نمی رسد.

جایی شبیه یک اتاقک پنهان پشت یک دیوار با تلّی از خاطرات جوان مرگ

و رویاهای خواب زده. جایی که به نامت سند خورده

اما هرگز حضور تو را نخواهد دید.

رویای پنهان من

دوستت دارم و می دانم روزهای سختی پیش رویم خواهد بود.

شاید در فردا هایی دور

اما خواهند آمد روزهایی خیلی سخت.

روزهای داشتن و نداشتن.

و من زاده ی روزهای سخت و سنگینم.

زاده ی اعترافات سخت.

بالیده ی امید برای رسیدن به آرزوهای دور از دست.

مرا دست کم نگیر.

وقتش که برسد کوه می شوم.

در انتظار

می ایستم در برابر هر چه باد.

هر چه بادا باد.

۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۲۰
علی ...
زندگیم تلخ بود.

مثل یک استکان چای غلیظ.

و تو پیدا شدی.

مثل یک قنددان قند.

دانه دانه افتادی توی استکان تلخ زندگی من.

برای شیرین شدن زندگیم.

شیرین شدم.

و نمی دانستم شیرین شدنم یعنی

حل شدن تدریجی تو توی تلخی زندگی من

حالا من شیرینم

به لطف تو

ولی در نبودنت

کنار یک قنددان خاطره یخ کردم.

۱۹ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۰۹
علی ...
شاید چند روزی نتوانم بیایم و برایت بنویسم

من را ببخش

ولی مطمئن باش که هر لحظه به یادت هستم.

خیلی خیلی مواظب خودت باش م....

دوستت دارم.

۱۶ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۱۹
علی ...
سالهای سال می گذرد

من شده ام یک پیرمرد لاغر و نحیف

و همچنان تنها.

صبح که می شود می روم توی پارک قدم میزنم.

اندکی بعد روی یک نیمکت چوبی می نشینم.

دستم را می کشم روی نیمکت.

حس خوبی پیدا می کنم.

انگار بوی تو را می دهد.

آری این نیمکت روزی درختی بوده

که تو در یک سیزده به در آفتابی به آن تکیه دادی

و عکس گرفتی.

باور نداری؟!!!

نگاهی به آلبومت بیانداز.

۱۶ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۱۳
علی ...
به این فکر می کنم که بروم پیش یک روانپزشک

بعد از خودم می پرسم که چی بشه؟

که کلی واست حرف بزنه و بگه اشکال نداره

تو فرصتهای زیادی داری

تو باید فراموشش کنی

تو باید این دارو ها رو بخوری

کم کم از یادت میره

دو باره زندگیتو از سر می گری.

و من منصرف می شوم.

چون از یاد بردن تو

حتی برای یک روز

خیانت است به عهدی که با تو بستم.

حتی اگر به زور قرص و آمپول

و من هرگز به تو خیانت نمی کنم م....ی من

من تا روزی که زنده ام سر قول خودم هستم.

من مال خود خود خود تو ام.

۱۶ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۰۵
علی ...
در این روزها تنها

منم

در این روزها منتظر

منم

در این روزها بی امید

منم

آنچنان که گویی

آدمی را به امیدی بیهوده به زمین زنجیر کردند

و این زنجیر تا ابد بر گردن آدمی خواهد ماند

اما تنها

منم

که امیدم بیهوده نیست

امیدم فرشته ایست از جنس خدا

پاک و نورانی

و دوست داشتنی

همه او را آنطور که دوست دارند می بینند

و من او را آنطور که بود

پس حق دارم که عاشقش باشم

لا اقل برای مدتی محدود

مثلا تا آخر عمر

۱۶ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۳۸
علی ...