آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مه آلود» ثبت شده است

برای چند لحظه خیره میشم به یه نقطه

چند لحظه با خودم حرف میزنم

بغض میکنم

گریه می کنم

و باز مات و مبهوت خیره میشم به یه نقطه.

حالم خرابه.

حالم خراااااااااااااااااااااابه.....

دیوونه شدم.

مدام با خودم حرف میزنم.

تو خیالاتم با تو حرف میزنم

بعد دوباره گریه میکنم...

۰۴ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۵
علی ...

همه روز کارم شده فشار آوردن به این مغز لعنتی

و تصور کردن تو توی شرایطی که الان داری

و در همه موارد مغزم "ERROR" میده.

نمی تونم تصور کنم

به هیچ  وجه نمی تونم این روزها رو برای تو تصور کنم

حالا هر چقدر هم که توبگی که حقیقت داره

ولی من باز هم نمی تونم تصورش کنم....

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۳
علی ...

در این یک ماه اخیر سه چهار بار خوابت را دیدم م....

ولی فرصت نمی کردم بنویسم برایت.

البته یک دلیل دیگر ه داشت این تاخیر در نوشتن.

داستان همه خوابها در فضایی مه آلود  رویا گونه و مبهم میگذرد.

و توضیح دادنش کمی زمانبر.

ولی امروز وقت دارم و برایت می نویسمشان.

1. خواب دیدم من مثل یک روح می توانم پرواز کنم. مدام بالای

کوچه شما می رفتم و می آمدم. بعد تو با یک ساک دستی وارد کوچه شدی

یک مانتو خاکی و یا شاید نسکافه ای تنت بود. من خیلی تلاش می کردم که

من را ببینی ولی از یک حدی بیشتر نمیتوانستم به تو نزدیک شوم. بعد همینطور

که داشتی می رفتی به سمت سر کوچه مادرت هم آمد پیشت و با هم

سوار تاکسی شدید. آن وقت بود که من آمدم روی زمین. و شروع کردم به

دنبال تو دویدن. ولی به تو نرسیدم. بعد باز به پرواز در آمدم. همینطور که تو را

دنبال می کردم تاکسی به یک پل رسید و از آن بالا رفت. هیچ مسیری

برای بالا رفتن از پل وجود نداشن و فقط تاکسی شما بالای پل

در حال دور شدن بود. کلی آدم هم زیر پل جمع شده بودند و می خواستند

از ستونهای پل بالا بروند تا به روی پل برسند. درست مثل لشکر مورچه ها.

بعد من برگشتم به سمت خانه شما و ناگهان دیدم که تاکسی ایی که شما

تویش بودید برگشته و جلوی من ایستاده.

 

2. خواب دیدم آمده بودی خانه ما، من از حمام آمده بودم بیرون و حوله تنم بود

تو داشتی آرایش می کردی. انگار قرار بود برویم جایی. بعد من آمدم بالای

سر تو و موهایت را نوازش کردم، بعد دامادمان که توی اتاق روبرو نشسته بود

و ما را می دید شروع کرد به مسخره کردن ما و بعد ناگهان بی توجه شدم

نسبت به تو، دم غروب بود و هوا ابری، ناگهان انگار که برق قوی شده باشد

همه لامپهای خانه با نور شدیدی روشن شدند و بعد تو را دیدم که می خواهی

بروی. یک مانتو سفید پوشیده بودی، براق بود، مثل ساتن. نزدیک تر که آمدی

دیدم ارایش خیلی غلیظی داری و یک عطر تند هم زده ای. دعوایت کردم

و تو هم گریه کنان برگشتی داخل خانه...

 

3. خواب دیدم اطراف میدان شهدا هستی. فقط همین را یادم می اید...

۰۸ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۳۱
علی ...
نشسته ام توی یک جایی شبیه به بیمارستان.

کنار جاده است.

کامیون ها را می بینم که با سرعت رد می شوند.

و کمی جلوتر جاییست که کنار جاده پر است از دستفروش و مغازه.

مثل جاده چالوس.

هوا مه گرفته است.

نشسته ام روی یک تخت و روبرویم یک دیوار شیشه ای است.

عبور کامیون ها را نگاه می کنم.

بعد یک پی کی طلایی رنگ می آید جلوی دیوار شیشه ای پارک می کند.

تو و یک دختر جوان دیگر و یک مرد از آن پیاده می شوید.

ازدواج کرده ای انگار.

با دیدنت شروع می کنم به گریه کردن.

تو و آن مرد و دختر می آیید کنار من.

تو می نشینی روی تخت، با اندکی فاصله از من.

و آن مرد در میان ما می نشیند.

تو بد جور داری گریه می کنی.

من هم همینطور.

آن مرد هم سرش را انداخته پایین و هیچی نمی گوید.

نمی دانم چرا هیچ حرفی با هم نمی زنیم.

کمی بعد تو و آن مرد بلند می شوید و به همراه آن دختر

می روید بیرون.

تو همینطور گریه می کنی.

همینطور که دارم از دیوار شیشه ای نگاهت می کنم

برادرم می آید.

می گوید مرد خوبیست. میشناسمش.

دو دهنه مغازه نان فانتزی دارد.

من همچنان تو را نگاه می کنم و گریه می کنم.

تو هم داری گریه می کنی.

سوار ماشین می شوی و اندکی بعد توی مه گمت می کنم.

نمی دانم چرا در همه این مدت نشته ام روی تخت و گریه می کنم.

انگار که فلج شده باشم.

فکر گریه هایت دارد دیوانه ام می کند م....

۲۴ تیر ۹۳ ، ۱۶:۴۷
علی ...
دیشب خوابت را دیدم م....

می خواستم بروم خرید.

پول نداشتم، درست یادم نیست چه چیزی می خواستم بخرم.

از یک جعبه چوبی که توی خانه بود ( یک چیزی شبیه به قلک)

پول برداشتم و رفتم.

نمی دانستم چه چیزی می خواهم.

بعد جلوی یک مغازه ایستادم.

لباس زنانه می فروخت.

نا خودآگاه و بی هیچ اراده ای رفتم تو

و برای تو یک بلوز شلوار طوسی خریدم.

خال حالهای سفید داشت.

تو نبودی و من هیچ خبری از تو نداشتم.

ولی نمی دانم چرا آنها را برایت خریدم!

بعد از مغازه بیرون آمدم.

باورت نمی شود.

تو را دیدم به همراه یک زن و دخترش.

فقط نگاهت می کردم.

آن زن و دخترش اصرار داشتند که تو را می رسانند

و تو هی می گفتی نه، خودم می روم.

با مترو ساعت 8:30 یا 9:00 می روم.

مقنعه و مانتو مشکی یا سرمه ای تنت بود.

خیلی خانم شده بودی.

بعد من آمدم لباسهایی را که خریده بودم به تو دادم.

وقتی جلو آمدم طوری من را نگاه می کردی که انگار

قبلا جایی مرا دیده ای، با تعجب و یک مهربانی خاص

که همیشه در نگاهت موج می زد.

لباسها را گرفتی و رفتی.

نمی دانم کجا!

و بعد من رفتم به سمت مترو.

سوار شدم و همه واگن ها را گشتم.

ولی پیدایت نکردم.

م.... خوب کاری کردی که به خوابم آمدی.

خیلی دلم برایت تنگ شده بود...

۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۳:۰۵
علی ...

تا به حال هیچ عکسی توی وبلاگ نگذاشته بودم.

راستش را بخواهی خیلی خوشم نمی آید

که وبلاگ شبیه فوتو بلاگ باشد.

ولی این عکس یا بهتر است بگویم نقاشی

اِلمان های زیادی دارد که برای هر دوی ما آشناست

نمی دانم اثر کیست.

ولی در دور تصویر جمله ای نوشته شده

و در زیرش نام" آنتوان دوسنت اگزوپری" به چشم می خورد.

ترجمه اش هم می شود یک چیزی مانند این جمله :

"این امیلی است با قلبی که به درستی مشاهده می کنید،

آنچه ضروریست به چشم دیده نمی شود"

۰۹ تیر ۹۳ ، ۱۹:۰۰
علی ...