آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

خوابهای شیرین!

سه شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۳، ۰۴:۴۷ ب.ظ
نشسته ام توی یک جایی شبیه به بیمارستان.

کنار جاده است.

کامیون ها را می بینم که با سرعت رد می شوند.

و کمی جلوتر جاییست که کنار جاده پر است از دستفروش و مغازه.

مثل جاده چالوس.

هوا مه گرفته است.

نشسته ام روی یک تخت و روبرویم یک دیوار شیشه ای است.

عبور کامیون ها را نگاه می کنم.

بعد یک پی کی طلایی رنگ می آید جلوی دیوار شیشه ای پارک می کند.

تو و یک دختر جوان دیگر و یک مرد از آن پیاده می شوید.

ازدواج کرده ای انگار.

با دیدنت شروع می کنم به گریه کردن.

تو و آن مرد و دختر می آیید کنار من.

تو می نشینی روی تخت، با اندکی فاصله از من.

و آن مرد در میان ما می نشیند.

تو بد جور داری گریه می کنی.

من هم همینطور.

آن مرد هم سرش را انداخته پایین و هیچی نمی گوید.

نمی دانم چرا هیچ حرفی با هم نمی زنیم.

کمی بعد تو و آن مرد بلند می شوید و به همراه آن دختر

می روید بیرون.

تو همینطور گریه می کنی.

همینطور که دارم از دیوار شیشه ای نگاهت می کنم

برادرم می آید.

می گوید مرد خوبیست. میشناسمش.

دو دهنه مغازه نان فانتزی دارد.

من همچنان تو را نگاه می کنم و گریه می کنم.

تو هم داری گریه می کنی.

سوار ماشین می شوی و اندکی بعد توی مه گمت می کنم.

نمی دانم چرا در همه این مدت نشته ام روی تخت و گریه می کنم.

انگار که فلج شده باشم.

فکر گریه هایت دارد دیوانه ام می کند م....