آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

ورود

جمعه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۱۰ ب.ظ

جلوی پادگان که رسیدیم بارون دیگه بند اومده بود.

جلوی ورودی اصلی پر بود از سربازای تازه وارد.

چند لحظه اونجا وایستادیم، بعد دژبانا که دیدن تعداد سربازا زیاده

بقیه رو فرستادن به سمت یه در دیگه.

رفتیم داخل، تو صفهای نه تایی پشت سر هم وایستادیم.

بدنم داشت از سرما می لرزید.

خودمم تعجب کرده بودم، آخه آدم سرمایی نبودم و در ضمن هوا هم اونقدر

سرد نبود که من بخوام اونطوری بلرزم.

خلاصه همونجا که نشسته بودیم دوباره شلوغ شد و ما رو منتقل کردن

به یه کم اون ور تر که فضاش باز تر بود.

بعد چند تا سرباز که اکثرا شمالی یا گیلکی بودن هی به سربازا بشین و پاشو

میدادن.

منم بلند شدم و رفتم پیش یکیشون گفتم من پام درد میکنه نمیتونمم بشینو پاشو برم.

اونم گفت: اِ؟؟ باشه برو اون ته وایستا.

رفتم اون آخر و به دوستمم گفتم که بیاد.

یه کم که وایستادیم دژبانا شروع کردن به گشتن ساک سربازا.

همینطور که داشتن لا به لای ما قدم میزدن و وسیله ها رو چک میکردن

به دوستم گیر دادن که دستتو از جیبت در بیار.

دوستمم گفت: سردمه!

این سوال و جواب چند بار تکرار شد تا این که دوستم با دژبان درگیر شد.

اونم بهش گفت برو پشت اون کانکس وایستا، دوستم که رفت

منم باهاش رفتم.

دژبان بهم گفت: تو کجا؟

گفتم: ما با همیم.

گفت: پس میخوای ادای فردین و در بیاری؟

جواب ندادم و رفتم پیش دوستم.

اونا هم رفتن سراغ سربازای دیگه و وسیله هاشون رو یکی یکی گشتن.

همه رو که گشتن اومدن سراغ ما و گفتن وسیله هاتونو بریزین بیرون.

وسیله ها رو که ریختیم بیرون گفتن پوتینهاتونم در بیارین.

بعدشم نوبت به جورابا رسید، اونها رو هم در اوردیم.

بعد دزبان بهمون گفت: اینطوری خوبه؟ اذیت کردن شما واسه من کاری نداره.

وقتی یه چیز میگم الکی کل کل نکنین.

بعد یه کم با هم جر و بحث کردیم و آخرش هم به هم دوست شدیم.

بعدش هم به ما گفت که رفتین تو گروهان به گروهبان........ بگید که ما رو

فلانی فرستاده، هواتونو داره.

اینا رو که گفت وسیله هامونو جمع کردیم و بعد به سمت گروهان راه افتادیم.

۹۱/۰۳/۱۲
علی ...