آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

۴۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

رفتم،مراببخش و مگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود

رفتم،که داغ بوسه حسرت توا

با اشک های دیده زلب شتشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم

رفتم، مگو، که چرا رفت، ننگ بود

عشق من و نیاز تو  و سوز و ساز ما

ازپرده خموشی و ظلمت،چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

رفتم، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لا به لای دامن شبرنگ زندگی

رفتم، که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

 من از دو چشم روشن و گریان گریختم

ازخنده های وحشی طوفان گریختم

ازبستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگه سراغ شعله آتش ز من مگیر

می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

روحی مشوشم که شبی بی خبر زخویش

در دامن سکوت بتلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

                                              (فروغ فرخزاد)

۲۶ فروردين ۹۳ ، ۱۷:۴۸
علی ...
درست است که بعد از رفتنت روز و شب ندارم

ولی از آن روز چند شب به خوابم آمدی.

دیشب هم با مادرت آمدی.

من توی یک بوتیک کار می کردم

و تو مادرت را آورده بودی که لباس بخرد.

ولی فهمید که ما همدیگر را می شناسیم و با عصبانیت

از مغازه بیرون رفت.

و من و تو کلی خندیدیم!

و باز هم مرسی که به خوابم آمدی فرشته نازنین من.

۲۴ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۱۳
علی ...
نیم ساعت است که نشستم جلوی مانیتور.

هر چقدر فکر می کنم چیزی به ذهنم نمی رسد.

چیزی که بتواند منظورم را به تو برساند.

هیچ چیز جز این که

دلتنگتم م....

۲۴ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۰۶
علی ...
یاد خاطراتمان که می افتم.

ناگهان باران می بارد.

یک چتر می گیرم روی سرم.

ولی باز صورتم خیس می شود.

۲۴ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۴۰
علی ...
بگذار مردم بگویند دیوانه است.

یک روز چند اسکناس تا نخورده بر می دارم می گذارم

کف دست یک مرد دوره گرد تا بیاید دم در خانه ی قدیمی کودکی هایت،

اسفند دور سرت بچرخاند و برگردد.

خودم هم از دور ورد می خوانم و فوت می کنم به سمت آسمانت.

دست من نیست.

اصلاً تو بگو خرافاتی.

من می گویم عاقبت چشم می خوری با این همه قشنگی.

تو زیبایی

اما نه از آن زیبایی هایی که آدم بخواهد مثلاً عکس تو زمینه ی موبایلش باشد

یا صفحه ی اصلی لپ تاپش.

این ها برای نگه داشتن تو خیلی کوچک اند.

تو درست در مرکز قلب من ثبت شده ای

اینجا.

تو زیبایی.

یک ترکیب فوق العاده از زیبایی ظاهر و باطن.

یک شاهکار.

تو به اندازه ی گرمایی که در هر سلام گفتنت داری،

به اندازه ی شیرینی لبخندی که همیشه با خودت داری

و به اندازه ی آن همه مهربانی که جا سازی کرده ای در چشم هایت،

قشنگ جلوه می کنی،

خیلی قشنگ.

۲۱ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۵۶
علی ...
آدم که عاشق می شود حال عجیبی پیدا می کند.

مو هایش را بلند می کند و بیشتر از همیشه ساکت به نظر می رسد.

حتی خواب را کنار می گذارد و تا صبح بیدار است.

دیگر پیراهنش را خودش اتو می کند.

و هزار بار دستش را می سوزاند

و هزار بار به صفحه تلفن همراهش نگاه می کند.

نماز هایش طول می کشد.

حافظ را با صدای بلند می خواند.

و بیخودی بغض می کند و به گلدان گل قاشقی خیره می شود.

و یاد روزی می افتد که عاشق شد.

اما من روزی را که عاشق شدم به خاطر نمی آورم.

فقط یادم هست پیراهن مشکی پوشیده بودم.

چه ماتم برده بود! منتظر بودم جلو بیایی.

و  تو ساکت بودی و ساکن.

نمی دانستم شادم یا غمگین.

حسی میان این دو.

اما کم کم ترس و امید و آرزو هر لحظه، هر ثانیه مهمان قلبم شدند،

بی دعوت و ناخوانده.

چقدر زود گذشت.

شاید برای عشق، زمان، بیگانه ترین واژه باشد.

تمام لحظه ها، فصل ها، هفته ها برای من پر از عشق اند.

راستی، کی و کجا عاشقت شدم؟

شاید در مهستان.

یا شاید هم در ساحل در یای شمال.

و یا روی صندلی سینما.

اصلا عشق و عاشقی که کی و کجا ندارد.

مهم این است که عاشقت شدم.

عاشق تو که هیچ وقت عاشقم نمی شوی.

۲۱ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۴۷
علی ...
روزی می آید که

همه دنیا خواهند فهمید

که من عاشق تو هستم.

شک نکن.

آن روز خواهد آمد.

۲۰ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۴۳
علی ...
از روزی که دیگر تو را ندیدم

سینما نرفته ام.

قهوه نخورده ام.

فیلم نخریده ام.

پیتزا نخورده ام.

صورتم را با تیغ نتراشیده ام.

کتاب نخریده ام.

گل نخریده ام.

می دانی چرا؟!!!

چون می ترسم.

می ترسم از این که به سینما بروم و نمیرم

می ترسم که قهوه بخورم و نمیرم

می ترسم که این کار ها را بکنم و نمیرم

می ترسم.

می ترسم کارهایی را که با تو و در کنار تو انجام می دادم

را انجام بدهم و نمیرم.

و آن وقت باز شرمنده تو بشوم.

من اگر عاشق باشم همین الان هم باید مرده بودم.

ولی دارم نفس می کشم.

و شرمنده ام در مقابل تو

در ازای هر نفسم.

۲۰ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۲۱
علی ...
باران می بارد

به پشت پنجره بیا.

و

به اسمان در حال گریستن نگاه کن.

۲۰ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۰۹
علی ...
فردا اولین سالگرد روزیست که رفتی سر کار.

چقدر استرس داشتم.

چقدر نگرانت بودم.

تنها خوبیش این بود که صبح ها و عصر ها

توی مسیر رفتن به محل کارت و برگشت به خانه

تلفنی با هم صحبت می کردیم.

دلم برای صدایت تنگ شده

خیلی زیاد.

و الان خیلی بیشتر از آن روز

که رفتی سر کار

نگرانت هستم.

۲۰ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۰۵
علی ...
م....

تو را قسم می دهم به همه مقدسات عالم

مواظب خودت باش.

به خودت برس.

نکند خدایی نکرده مریض بشوی.

فکر و خیال نکن.

خدا بزرگ است.

همه چیز درست خواهد شد.

فقط از تو خواهش می کنم که مواظب خودت باش.

مواظب م....ی من باش.

۱۹ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۹
علی ...
این شعر را خودم گفتم.

برای این که بدانی آن ضرب المثل

واقعا دروغ است.

 

از دل نرود هر آنکه در دل جا شد

آن کس که دلم برای او ماوا شد

هر جا که برفت گر ندیدم او را

دل همسفر و همره او آنجا شد

۱۹ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۵
علی ...
صد و یک روز گذشت

از روزی که دیگر ندیدمت.

اما در نگاهم اگر نیستی

در خیالم سرشاری

بیشتر از همه کسانی که هر روز

مدام جلوی چشمانم رژه می روند.

م.... جان  مطمئن باش ضرب المثل

از دل برود هر آنکه از دیده برفت

دروغی بیش نیست.

۱۹ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۲
علی ...
به اندازه همه دوستت دارم هایی که در طول تاریخ

بر زبان انسانها جاری گشت و نگشت

دوستت دارم م....

۱۹ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۵۷
علی ...
برادرت یک علم شنگه ای به پا کرد که نگو.

پدرت هم هی داد می زد سرش که من را بزند.

آخر آمده بودم در خانه شما.

زنگ زدم و پدرت در را باز کرد.

به او گفتم که من دخترت را دوست دارم.

چشم غره ای به من کرد و برادرت را صدا کرد.

خلاصه محشری بر پا شد.

همانطور که داشتم از خودم در برابر ضربات برادرت

دفاع می کردم

تو را دیدم که در آستانه در ایستاده بودی.

ترسیده بودی.

با دیدن تو در آن حالت نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم.

گریه کنان از آنجا رفتم

و تو هم به همراه برادر و پدرت رفتی داخل خانه.

راستی م....

مرسی که دیشب به خوابم آمدی.

۱۹ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۴۶
علی ...
نمی دونم امروز کجا رفتی!

نمی دونم اصلا رفتی سیزده به در

یا که نه.

موندی خونه.

هر جا که هستی امیدوارم که خوش باشی عزیزم.

خوشبختی و امنیت تو تنها خواسته من هستش.

دوستت دارم ماه شبهای من.

۱۳ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۱۱
علی ...
مرا به خاطرت نگه دار

باز امشب دل من غرق گله شد

بی تاب و بی‌ رمق بی‌ حوصله شد

دردا که دوری دردا

ای آرزوی فردا تو بیا تو بیا

نداری خبر ز حال من نداری

که دل‌ به جاده میسپاری

سحر ندارد این شب تار

مرا به خاطرت نگه دار

مرا به خاطرت نگه دار

سحر ندارد این شب تار

مرا به خاطرت نگه دار

مرا به خاطرت نگه دار

از من دیگر اثری در آینه نیست

پیدا کن تو مرا این فاصله چیست

ای معنی شعرِ ترِ من

پرواز جاری در پرِ من تو بیا تو بیا

سرگردانم بر سرِ کویت

شب می‌بارد از سرِ مویت

نداری خبر ز حال من نداری

که دل‌ به جاده میسپاری

سحر ندارد این شبِ تار

مرا به خاطرت نگه دار

مرا به خاطرت نگه دار

نداری خبر ز حال من نداری

که دل‌ به جاده میسپاری

سحر ندارد این شبِ تار

مرا به خاطرت نگه دار

مرا به خاطرت نگه دار

سحر ندارد این شب تار

مرا به خاطرت نگه دار
 

۱۳ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۵۵
علی ...
م.... عزیزم

این شعر حافظ همه چیزی را که در پست قبلی گفته ام

تایید می کند.

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

                             چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

۱۳ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۴۶
علی ...
ساعت ۶:۳۰ روز ۲۹ اسفند از خانه زدم بیرون

۲ ساعت مانده لحظه تحویل سال.

راه افتادم.

کجا؟

خب معلوم است.

جایی که حالم را خوب کند.

آری.

شهر تو.

محله تو.

کوچه تو.

و خانه تو.

کلی از مسیر را پیاده آمدم

ولی باز هم زود رسیدم ساعت حدود ۷:۳۰ بود

ماشین پدرت مثل همیشه جلوی پارکینگ بود.

باز شروع کردم به قدم زدن و قدم زدن

تا نزدیکی های لحظه تحویل سال.

و درست در لحظه تحویل سال

کنار تو بودم.

با یک فاصله ۷-۸ متری.

احسن الحالی بود برای خودش.

۱۳ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۲۸
علی ...
این روزها برای من

خورشید با تو طلوع می کند

و عقربه های ساعت به سمت عقب باز می گردند.

و هر لحظه ای که به عقب بر می گردم

فقط تو را می بینم.

در پس لحظاتی که دیگر به رویا می ماند.

روز من

از غروب روز هفتم دی سال نود و دو روز من شروع می شود

و تا اول فروردین نود ادامه می یابد.

مثل باز گرداندن یک فیلم به اولش

مثل انسانی در حال مرگ

که همه زندگیش جلوی چشمانش رژه می رود.

لطفا

روی سنگ قبرم بنویسید.

طلوع ۱/۱/۱۳۹۰

غروب ۷/۱۰/۱۳۹۲

این بود تاریخ واقعی روزهای زندگیم.

۱۳ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۲۳
علی ...