آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشقانه» ثبت شده است

م....

مطمئنم که دوستم داشتی

دلیل رفتنت هم این بود...

۱۹ تیر ۹۳ ، ۱۴:۰۵
علی ...
آدمی پرنده نیست که به هرکران که پرکشد

برای او وطن شود،

آدمی سرنوشت برگ دارد

برگ وقتی از بلند شاخه اش جدا شود

پایمال عابران کوچه شود ...

                                        (قنبر علی تابش/ شاعر افغان)

۱۸ تیر ۹۳ ، ۲۱:۵۱
علی ...
وقتی برایت می نویسم

دوستت دارم...

آن سه نقطه می دانی یعنی چه؟

یعنی که این داستان برای همیشه ادامه دارد.

۱۷ تیر ۹۳ ، ۱۹:۰۲
علی ...
می دانم که تو هم نظر من را تایید می کنی.

می دانم که تو هم با من هم عقیده ای.

و برای همین این پست را تقدیم می کنم به

"احـــــــــــــــســان" و  "ســـولـــــــــــــــماز"

میهمانان برنامه ماه عسل که عاشق بودند

و همدیگر را دوست داشتند.

۱۷ تیر ۹۳ ، ۱۶:۱۱
علی ...
سرگردانی ام از دوری است.

دوری غم است.

غمی که زاییده ی غمی دیگر است.

غمی تلخ که زاییده ی غم شیرین است.

غم دوری حاصل غم عشق است،

همه این ها پریشانم می کند،

سرگردانم می کند، ملولم می کند.

نمی دانم کجایی!

این سرگردان ترم می کند.

این سخت تر از هر چه سختی است

که نمی دانم کجا باید پی ات بگردم!

سوار کدام اتوبوس بشوم؟

کدام ایستگاه مترو پیاده شوم؟

به مسیر کدام خیابان، یک تاکسی دربست بگیرم؟

به مقصد کدام شهر جهان یک بلیط یک طرفه ی هواپیما رزرو کنم؟

چه کنم تا به تو برسم؟

آه!

صدها بار، هزاران سوال بی جواب را مرور می کنم

و پریشان تر و سرگردان تر می شوم.

سرگردان تر و عاشق تر.

عاشق تر و سرگردان تر.

آی عشقِ نرفته از یادِ روزهای رفته،

باور کن روزگار را هیچ ملالی نیست به جز دوری ما...

۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۹:۲۷
علی ...
هیچ چیزی به ذهنم نمی رسد!

دلم می خواهد برایت چیزی بنویسم.

ولی هر چه زور می زنم کمتر به نتیجه می رسم.

می خواهم چیزی بنویسم که بدانی هنوز هم دوستت دارم.

هنوز هم هر شب با یاد تو خوابم می برد.

ولی نمی شود که نمی شود.

واژه ها با من لج کرده اند.

آخر فهمیده اند که من بیهوده میدانمشان

برای توصیف تو و خوبی های تو،

برای شرح دلتنگی هایم.

واقعا که به هیچ دردی نمی خورند

نمی توانند حتی خیلی ساده توضیح دهند

چقدر دلم برایت تنگ شده.

از "الف" تا "ی" زیر و رویشان می کنم.

ترکیبشان میکنم و باز به هم میریزمشان

آخر سر هم چیزی پیدا نمی کنم

که بتواند گویای این باشد که چقدر دوستت دارم،

که چقدر دلم برایت تنگ شده...

۱۴ تیر ۹۳ ، ۱۷:۴۰
علی ...
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم اید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی :

از این عشق حذز کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت باد گران است!

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم

نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی

من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق؟

ندانم ،نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت....

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیم

نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم...

بی تو اما

به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...

                                               (فـریدون مـشیری)

۱۳ تیر ۹۳ ، ۱۷:۵۶
علی ...

یکی گفت اینجا چیزی فراموش کرده‌ام.

فرمود که: در عالم، یک چیز است که آن فراموش کردنی نیست.

اگر جمله چیزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی،

باک نیست و اگر جمله را به جای آری و یاد داری

و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی، هیچ نکرده باشی.

همچنان که پادشاهی تو را به ده فرستاد برای کاری معین.

تو رفتی و صد کار دیگر گزاردی.

چون آن کار را که برای آن رفته بودی، نگزاردی،

چنان است که هیچ نگزاردی.

پس آدمی، در این عالم، برای کاری آمده است

و مقصود، آن است.

چون آن نمی‌گزارد، پس هیچ نکرده باشد...

 

                                             (فیه ما فیه / مولانا)

۱۰ تیر ۹۳ ، ۱۷:۴۰
علی ...
تا عقربه ها به ساعت قرارمان برسد هزار دفتر شعر را ورق زده ام

شاید واژه های گمشده در گذر زمان فکری کنند

برای آنچه می خواهم بگویم و همیشه فراموش می کنم.

شعرها هرگز دروغ نمی گویند.

شعرها آفریده شده اند تا بار سکوت ما را به دوش بکشند

وقتی که نمی دانیم چقدر فرصت داریم

و چقدر زمان دیر می گذرد.

شعرها دروغ نمی گویند.

آنها صدها سال است که در گذز زمان طاقت آورده اند

تا در شبی مثل امشب به دادم برسند

وقتی با سلام نخستین تو دست و دلم می لرزد.

۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۶:۰۳
علی ...
عشق بزرگترین چیز هستی است

که در کوتاه ترین شکل خود به یک واژه تبدیل می شود.

گاه تنها چیزی که در خاطرمان می ماند

یک دوست داشتن است.

که در پس آن بزرگترین چیز هستی موج می زند...

۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۵۴
علی ...
فال خوب من میان قفسه های کتابخانه گیر کرده شاید،

درست لای آن کتابهایی که چون از من هدیه گرفتی

لای بعضی از صفحه هایش می شود برگ گل های خشک شده پیدا کرد.

من فردای خودم را توی کشو ی میز تو پنهان می بینم.

میان آن دفتر خاطرات دوست داشتنیت.

یک روز می آید که من و تو فیلم های قدیمی سینما را تماشا می کنیم

و تو با ذوق میگویی:

"چقدر شبیه جوونیای ماست"

تو راست میگویی، همین حقیقت است.

یعنی اینکه پیشانی من بلند بوده

و بخت و اقبالم شیرین که تو یک عمر کنار منی

بدون این که لحظه ای از خاطرم بروی.

حالا دیوان حافظ را ببند.

فنجان قهوه ات را بر نگردان

و فقط به من نگاه کن...

۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۲۰
علی ...
م....

 تا حالا دقت کرده ای که آدم ها و کتاب ها شبیه هم هستند؟

تنها که می شوند دلشان می گیرد و به گوشه ای دنج می روند.

آدم ها به خلوت اتاقشان

و کتاب ها به کارتنی در گوشه انباری.

آدم های خوش صحبت به هر مهمانی دعوت می شوند

و کتاب های دوست داشتنی در همه خانه ها هستند.

بعضی از آدم ها خسته کننده اند

و آنقدر سخت گیر و اهل حساب هستند

که حوصله آدم را سر می برند

و آدم را به یاد کتاب های درسی و شب امتحان می اندازند.

اما چه خوب است

که بعضی از آدم ها شبیه کتاب های شعر اند.

از آن چاپ های نفیس با خط خوش و تصاویر مینیاتوری.

مخصوصاً آنهایی که از جنس کتاب های

حافظ، خیام، سعدی و مولانا هستند.

نه سیر می شوی از دیدنشان

و نه خسته می شوی از خواندنشان.

مثل خود تو...

۰۴ تیر ۹۳ ، ۱۹:۱۳
علی ...
تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا

تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا

تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد

تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا

بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی

ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما

تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می خواهی

بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده ام تنها

اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند

کز آتش هرکه گل چیند دهد آتش گل رعنا

عذاب است این جهان بی تو مبادا یک زمان بی تو

به جان تو که جان بی تو شکنجه است و بلا بر ما

زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق

به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا

زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی

که او شمسی است نی شرقی و نی غربی و نی درجا

                                                                         (مـــــــولانـا)

۰۴ تیر ۹۳ ، ۱۸:۴۹
علی ...
بی تو مهتاب تنهای دشتم

بی تو خورشید سرد غروبم

بی تو بی‌نام و بی‌سرگذشتم.

بی تو خاکسترم

بی تو، ‌ای دوست...

                              ( شـــامـلو )

۰۲ تیر ۹۳ ، ۱۹:۳۳
علی ...
من این انتظار شیرین را از تکلیفی که به سردی روشن شده باشد

بیشتر دوست دارم.

تکنولوژی روز چیزی است که فقط تنها بودن مرا توی سرم می زند.

به همه دانشمند ها بگو

اگر روزی توانستند یک چیزی اختراع کنند که عطر کسی را انتقال دهد

یا گرمی نگاهش را به آدم برساند

یا حتی بتواند به طریقی، یک صدم درصد از دلتنگی را برطرف کند

من تا همیشه برای محصول مدرنشان رایگان تبلیغ می کنم.

۰۲ تیر ۹۳ ، ۱۹:۰۸
علی ...
اگر بی دقتی کنی عشق به عادتی کم ارزش تبدیل می شود

عادتی کم ارزش که گهگاه

شبیه همان روزهای دوس داشتنی اش خواهد شد.

اگر به عشق احترام نگذاری عشق به داستانی تکراری بدل خواهد شد

که همه آخرش را پیش از تو میدانند.

اگر حواست به دوست داشتنت نباشد

شبیه کودکی که دستش را در بازار رها کرده باشی گم می شود

و همان یک بار ترسش را از پیدا نشدن به دور خواهد انداخت.

گاهی به آنکه دوستت دارد و دوستش داری نگاه کن.

آیا از حس روزهای اول خبری هست؟

ما بی آنکه بدانیم خودمان را سر راه عشق قرار میدهیم

و گمان می کنیم همه چیز خوب است.

در حالی که عشقی خوب است که همراه ما باشد

نه در سر راهمان و عشقی که خوب باشد

جای هیچ گمان و شکی باقی نخواهد گذاشت.

کافیست یادمان باشد هر حسی شبیه پرسش و پاسخ است.

نه سوال بی جواب، نه جواب بی سوال

که هر کدام بی دیگری بماند باید در دوست داشتن شک کرد

که این یعنی عادت و این عادت هرگز نمی ارزد.

۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۵۱
علی ...
آدمها را از روی کسانی که دوستشان دارند بشناس.

از روی علاقه هایشان

خنده هایشان و نگاه هایشان.

آن وقت خوب به حرفهایشان گوش کن

و بشنو نام چه کسی را بیشتر از هر نام دیگری

صرف تعریف خاطرات میکنند.

آن وقت آن نام را جدی بگیر.

آن نام می خواهد شخصی باشد حقیقی یا خاطره ای خیالی،

جایی در زندگی آن شخص دارد.

من گاهی به فرهاد فکر میکنم که تلخ ترین خاطره اش هم شیرین است.

و همیشه به تو فکر میکنم

که در تلخ ترین روزهای زندگیم

خاطره هایی شیرین برایم به جا گذاشتی،

به تو فکر میکنم که چه آسان مرا تغییر دادی

و مطمئن باش که ذره ای دوست داشتنم تغییر نخواهد کرد.

من عکسهای تو را می بینم

خنده هایت را پیگیری می کنم و برای همه دنیا تعریف  می کنم
 
و نه چند بار در میان

که همیشه و همیشه از تو خواهم نوشت.

شاید تو هرگز متوجه نشوی،

اما من می دانم و برای همیشه این کار را خواهم کرد.

حالا بیا بگو من در کجای جهان توام.

آیا در عکسهایت جایم خالی است؟

آیا در لبخندهایت ضمیر سوم شخص هستم؟

آیا "ما" که میگویی "من" در آن جایی دارد؟

و برای سوال آخر:

آیا به همه ثابت کرده ای که دوستم داری؟
 
آدمها را از روی کسانی که دوستشان دارند بشناس

و اجازه بده تو را از روی من بشناسند.

۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۵
علی ...