آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشقانه» ثبت شده است

موهای یک زن خلق نشده

برای پوشانده شدن

یا برای باز شدن در باد

یا جلب نظر

یا برای به دنبال کشیدن نگاه

موهای یک زن خلق شده

برای عشقش

که بنشیند شانه اش کند,

ببافد و دیوانه شود...

عطر مو های یک زن فراموش شدنی نیست!

وقتی خدا می خواست تو را بسازد

چه حال خوشی داشت،

چه حوصله ای!

این موها،

این چشم ها....

خودت می فهمی؟

من همه این ها را دوست دارم.

دوست دارم یک بار بنشینم موهایت را شانه کنم

و وقتی چند تا از تار موهایت ریخت.

بگویم، اینها را می بینی؟

و تو بگویی آره..!!!

و من در جوابت بگویم

همین چند تار مو را هم با همه دنیا عوضش نمیکنم

تا دنیــــا بفهمـد خیلی حــقیر است وقتی که :

یک تارمــوی "تــــــو " را به او نمیدهم...

۲۳ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۱۱
علی ...
نمی دانم چرا همیشه آدمها را با چشمهایشان به یاد آورده ایم؟!

شاید چون از قدیم گفته اند چشمها پنجره ی روح انسانند.

و تو چه روح زلالی داشتی م....

۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۳
علی ...
چشم به راهی یک قاب شکسته است.

از آن قاب ها که دوست داری از دیوار جدایش کنی

و به جای آن دریچه ای رو به آسمانی پر از تکه های سپید ابر بگذاری.

اما ابر ها می گذرند و می بارند و خود را سبک می کنند،

باز تو می مانی و نگاه های خیس.

چشم به راهی، یک ریل بی انتهای کهنه است.

از آن ریل ها که واحد اندازه گیری انتظارش هیچ وقت کشف نشده است.

که در هر کدامش باید ساعت ها بنشینی تا مگر یک آشنا

پای یکی از پله های فرسوده پیاده شود.

اما سوت رفتن که زده می شود و مسافرت نمی آید

باز تو می مانی و نگاه های موازی به ریل قطار.

چشم به راهی، یک سر درد بی امان است.

از آن سر درد ها که فقط قرص رسیدن آرامش می کند.

اما وقت ماندن که سر رسید و بی وقتی رفتن که آمد،

باز تو می مانی و نگاه های بی درمان.

چشم به راهی یک ترس پنهان است

از آن ترس ها که نفس می بُرَد و جان می بَرَد.

و در انتها پیرت می کند،

پیر.

حتی اگر یک لحظه باشد.

۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۴۹
علی ...
نگاهت...

نگاهت چه رنج عظیمی ‌است،

وقتی به یادم می‌آورد

که چه چیزهای فراوانی را

هنوز به تو نگفته‌ام....

۰۹ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۸
علی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ مرداد ۹۳ ، ۰۲:۰۸
علی ...
امروز یا بهتر است بگویم امشب،

سالگرد همان شب رویایی است.

همان شبی ک با خانواده ات رفته بودی شمال.

همان شبی که آمدم دیدمت و برگشتم.

چقدر خوب بود آن شب.

آن صحبت کردن هر چند کوتاه کنار ساحل.

با یک دنیا عوض نمی کنم خاطره آن شب را.

همه اش دقیق جلوی چشمم است.

از آن لحظه که دیدمت که سوار اسب! بودی،

با آن مانتو قهوه ای چهار خانه.

تا آن لحظه که سرایدار آن ویلا من و تو را دید

که نشسته بودیم کنار هم.

تو آن بالا کنار نرده ها و من پایین پای تو

روی یک تکه سنگ.

راستی آن سوسک هم هنوز یادم است

و کته کبابی که خوردم و تویش یک تار مو بود.

آن لحظه که از شهر بر می گشتید و من کنار در شهرک

ایستادم تا ببینمت را هم همینطور.

برای همه لحظه های شیرینی که در زندگیم ایجاد کردی ممنونم م....

برای این که با وجود نازنینت برایم لحظه هایی را رقم زدی

که تا آخر عمر از یاد نخواهم برد.

برای این که باعث شدی من هم خاطرات خوب داشته باشم.

برای این که به من عشق را یاد دادی.

برای همه چیز ممنونم و یاد همه چیز بخیر

بانوی همیشه همیشه جاودان در قلب و یاد من.

۰۴ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۵۱
علی ...
روزها می آیند و می روند

اما

خیال تو

می آید و 

نمی رود که نمی رود!...

۰۳ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۲۵
علی ...
گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنایی می‌کند

گاهی دل بی‌دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

هوایی می‌کند...

۰۳ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۱
علی ...
خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد

آرزومند نگاری به نگاری برسد...

۰۳ مرداد ۹۳ ، ۰۴:۰۴
علی ...
وقتی جوون بودم یادمه

داشتم از سینما یا همچین چیزی بر میگشتم

توی مترو بودم

یه دختری رو بروی من نشسته بود

یه لباسی پوشیده بود که دکمه هاش تا این بالا بود (تا گردن)

اون زیبا ترین چیزی بود که تا حالا دیدم.

وقتی اون بهم نگاه می کرد

من نگاهمو بر میگردوندم

بعد وقتی من نیگاش می کردم

اون نگاهشو بر می گردوند.

بعد به یه جایی رسیدیم که باید پیاده می شدم

و پیاده شدم و درها بسته شد.

و همونطور که قطار داشت می رفت اون داشت به من نگاه می کرد.

و بی نظیر ترین لبخند رو بهم زد.

خیلی دردناک بود.

می خواستم درها رو به زور باز کنم

من دو هفته هر شب همون ساعت اونجا می رفتم.

ولی هیچ وقت پیداش نشد.

قضیه مال 30 سال پیشه.

و فکر نمیکنم از اون موقع روزی گذشته باشه و من به اون فکر نکرده باشم.

                          (دیالوگ فیلم پیشنهاد بی شرمانه/1993)

۰۲ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۱۷
علی ...
پرونده تیر هم بسته شد.

و مرداد رسید.

و این نیز می گذرد.

و من همچنان در گذر این ایام

عاشقت خواهم ماند.

بانویِ هزار هزار خاطره....

۰۱ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۴۱
علی ...
دنیا که شروع شد زنجیر نداشت.

خدا دنیا را بدون زنجیر آفرید.

 آدم بود که زنجیر را ساخت، ابلیس کمکش کرد.

دل زنجیر شد٬ عشق زنجیر شد٬ دنیا پر از زنجیر شد

و آدم ها همه دیوانه زنجیری.

خدا دنیای بی زنجیر می خواست.

نام دیگر دنیای بی زنجیر اما بهشت است.

آدم دیگر بهشت را نباید می دید.

امتحان آدم همین جا بود.

دست های ابلیس از زنجیر پر بود.

خدا گفت زنجیرت را پاره کن شاید نام زنجیر تو عشق است.

یک نفر با یک تیشه  زنجیرهایش را پاره کرد.

نامش فرهاد بود.

ابلیس فرهاد را در زنجیر می خواست.

شیرین نیز فرهاد را بی زنجیر می خواست.

شیرین میدانست خدا چه می خواهد.

شیرین کمک کرد تا فرهاد از زنجیر رها شود.

شیرین زنجیر نبود و نمی خواست زنجیر باشد.

شیرین ماند زیرا شیرین نام دیگر عشق  است.

۳۰ تیر ۹۳ ، ۱۲:۲۷
علی ...
از روزهای دوری ات می نویسم 

که مانند گیسوانت 

هم سیاهند 

هم بلند....

۳۰ تیر ۹۳ ، ۰۶:۱۵
علی ...
ﻣﯿﮕﻦ...

ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻧﮑﺸﯿﺪﯼ

ﻋﺎﺷﻘﯽ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺮﻩ!

ﺭﻭﺯﻩ ﮔﺮﻓﺘﻢ

ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﮐﻨﻢ...

ﺍﻣﺎ ﺷﺪﯼ

ﺩﻋﺎﯼ ﺍﻓﻄﺎﺭ ﻭ ﺣﺎﺟﺖ ﺳﺤﺮﻡ....

۲۸ تیر ۹۳ ، ۰۹:۳۳
علی ...
دنیایم بعد از رفتنت وارونه شده.

یعنی چه ندارد که!

بگذار برایت مثالی بزنم.

مثلا برای دیدنت باید چشمهایم را ببندم...

۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۸:۱۶
علی ...
عاشقانه هایم برای توست

برای کسی که عشقش را با دنیا عوض نمی کنم.

تار مویش را هم همینطور.

پس به آنها که نمی دانند بگو

که عاشقانه ایم را به خودشان نگیرند.

این عاشقانه ها همه برای توست.

برای میم.... مهربان خودم...

۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۸:۰۷
علی ...
می خواهم آن قدر از دوست داشتن بنویسم

تا تمام مردم دنیا

به دنبال تو

تاریخ را تا پایتن دنیا ورق بزنند...

۲۵ تیر ۹۳ ، ۰۰:۲۴
علی ...
رنگ سیاه چشمانت تلاقی روزهاییست 

که بی تو یک به یک سپری میشوند

نمی دانم این رنگ را دوست داشته باشم یا نه 

ولی می دانم عاشق چشمانت هستم

۲۴ تیر ۹۳ ، ۲۲:۰۴
علی ...
من را کبوترانه وفــــــــــادار کرده است

آزاد کرده و گـــــــــــــــــرفتار کرده است

بامـت بـــــــــــلند باد که دلتنگی ات مرا

از هر چه هست غیر توبیزار کرده است

                                                (فاضل نظری)

۱۹ تیر ۹۳ ، ۲۱:۱۲
علی ...
تو تنها کسی هستی که می شود

چندین بار عاشقش شد.

۱۹ تیر ۹۳ ، ۱۷:۰۱
علی ...