آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

راه می افتم اهسته و گام به گام به پاهایی که دیگر جان ندارند.

با دلی شکسته و پر از یاد تو.

نیمی از خیابان های شهر را رفتم و رفتم. گام به گام.

ودر هرگام هزار بار یاد تو را کردم.

تو که یادگار عشقی.

تو که فرشته ای.

راستی دکتر شریعتی میگوید:

انسان نقطه ای است میان دو بی نهایت: بی نهایت لجن بی نهایت فرشته

وتو بی نهایت فرشته بودی. بی نهایت.

و شاید دلیل تمام دلتنگیها همین است.

چون نمیخواهم در این لجنزار غرق شوم.

۱۵ تیر ۹۰ ، ۱۵:۱۵
علی ...
میخوام سوار تاکسی بشم. ولی بیخیال میشم. تاکسی کیلویی چنده. میرم جلو تر یه کارت تلفن میخرم و بهش زنگ میزنم.

صداشو که میشنوم قلبم میخواد وایسه.

جواب نمیدم. کلی شارژ شدم صداشو شنیدم.

میرم. ولی نه! دوباره بر میگردم. دوباره زنگ میزنم ودوباره جواب نمیدم.

آخ که چه صدای دلنشینی داره.

طاقت نمیارم. یکی دو تا اس بهش میدم. و این بار اون جواب نمیده.

عیب نداره بزار جواب نده.

ولی من هنوزم دوستش دارم.

حالا که صداشو شنیدم و کلی روحیه گرفتم سوار تاکسی میشم. اما نه این تاکسی زرذا که مث مور وملخ ریخته تو خیابونا.

با پای پیاده. سوار بر تاکسی سرنوشت.

۱۵ تیر ۹۰ ، ۱۴:۵۲
علی ...
خداوندا
از بچگی به من آموختندهمه را دوست بدارم
حال که بزرگ شده ام
و
کسی را دوست می دارم
می گویند:
فراموشش کن

( دکتر علی شریعتی )

۱۵ تیر ۹۰ ، ۱۱:۲۷
علی ...

آنگاه که تقدیر نیست و از تدبیر نیز کاری ساخته نیست خواستن اگر با تمام وجود با بسیج همه اندامها

و نیروهای روح و با قدرتی که در صمیمیت است تجلی کند اگر هم هستیمان را یک خواستن کنیم یک

خواستن مطلق شویم و اگر با هجوم و حمله های صادقانه و سرشار از امید و یقین و ایمان بخواهیم پاسخ

خویش را خواهیم گرفت.

( دکتر علی شریعتی )

۱۵ تیر ۹۰ ، ۱۱:۲۴
علی ...
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی‌توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد
من آغاز کردم
چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن…..

( دکتر علی شریعتی )

۱۵ تیر ۹۰ ، ۱۱:۲۰
علی ...
دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند ( دکتر علی شریعتی )
۱۵ تیر ۹۰ ، ۱۱:۱۳
علی ...

اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است ( دکتر علی شریعتی )

۱۵ تیر ۹۰ ، ۱۱:۱۲
علی ...
از وقتی رفتی خیلی تنهاشدم. تنهای تنها.

الان فقط من موندم و خاطراتت +۱۰۱۱تا اس ام اس + ۲تا عکس.

هر روز اس ام اساتو میخونم و اشک میریزم.

 همه رو نگه داشتم حتی اون" Lotfan ba man tamas begirid" ها

 

۱۵ تیر ۹۰ ، ۱۰:۲۸
علی ...
از ساعت ۲۱ روز ۱۳ تیر تا الان

یک روز و ۱۷ ساعت و ۴۷ دقیقه میشه که ندیدمت.

بی تو ولی به یاد تو زنده ام.

۱۵ تیر ۹۰ ، ۱۰:۱۷
علی ...

"چقدر خوبه دلم آشوبه بی تو من این دلشوره ها رو دوست دارم ..."

۱۵ تیر ۹۰ ، ۰۹:۵۴
علی ...
نه جز اینم آرزویی نیست
هر چه هستی باش اما باش

۱۵ تیر ۹۰ ، ۰۹:۴۸
علی ...

بهاره.

بیا بخوایم. به خدا میشه. فقط بخواه.

ولی اگه تو نباشی من هر چقد هم که تلاش کنم نمیشه.

گر چه بی تو نای تلاش هم ندارم.

۱۵ تیر ۹۰ ، ۰۹:۴۴
علی ...
دوباره پیاده راه افتادم تو خیابون. هی به خودم میگم آخه اینم جا بود که تو اومدی؟

باید میرفتم یه جای خلوت یه جا که هیچکی نباشه. فقط خودم باشم و یادت. خودت که پیشم نیستی!!!

ولی همینطور که دارم میرم احساس میکنم همه چیز خاکستریه. هیچی رنگ نداره. میرسم به ساختمون تئاتر شهر.

یه نگاه به ساختمونش میندازمو اااااه میکشم. آخه میخواستم اگه پا داد یه بار که مراسمی/فستیوالی چیزی بود با هم بیایم اینجا.

غرق در افکار خودم رفتم و رفتم دیگه داشتم از گرما میمردم. ای کاش که میمردم.

نزدیک پل روشندلان.اول خیابون بهار چشام دیگه داشت سیاهی میرفت.

یه لحظه چشامو بستمو به لحظه های باتو بودن فک کردم اون چهره معصومت رو به یاد آوردم و یه نگاه به عکست کرد.

وقتی دیدمت باز از هیچ به همه رسیدم.

 

۱۵ تیر ۹۰ ، ۰۹:۳۴
علی ...
فعلا برم یه کم خیابون گردی تا برسم به کافی نت بعدی
۱۵ تیر ۹۰ ، ۰۸:۲۸
علی ...

راستی بهاره

چه کسی می بیند مردنم را بی تو؟

۱۵ تیر ۹۰ ، ۰۸:۲۷
علی ...
 طاقت نیاوردم. زدم بیرون.

گفتم برم یه جا که کسی نشناستم. سوار مترو شدم اومدم تهران. ایستگاه صادقیه پیاده شدم و سوار مترو داخل شهری شدم.

نمیدونستم کجا باید پیاده بشم. ولی ایستگاه حر زدم بیرون. از خیابون پاستور رفتم تا رسیدم به میدون پاستور. رفتم اون ور میدون

از جلوی گلفروشی گلهای زعیم گذشتم. ولی این بار هیچ کدوم از گلهای توی ویترینش به نظرم خوشکل نیومد.

بعد از خیابون کارگر اومدم به سمت میدون انقلاب. آخه میخواستم یه کافی نت پیدا کنم.

سر خیابون لبافی نژاد یه تاکسی کوبوند تو ساق پام. کلی سرش داد و هوار کردم ولی مقصر خودم بودم.

با پای لنگ راه افتادم تا رسیدم به انقلاب.

کافی نت های میدون انقلابم که همه فسقلی و شلوغ!

بالاخره یکی پیدا کردم که خلوت باشه.

الانم اونجام.

یواشکی یه نگاه به پام انداختم. یه کم سرخ شده که کم کم داره به کبودی میزنه. عیب نداره این زخمم خوب میشه.

فقط با زخم دلم چه کنم؟ با زخم دوری عشقم؟

زخمی که کم کم داره از تو نابودم میکنه. مث سرطان

۱۵ تیر ۹۰ ، ۰۸:۱۵
علی ...
روز اخر بهش گفتم تا آخر عمر به پات میمونم.

خندید.

گفت چند وقت دیگه فراموشم میکنی.

هه!!

از اولش هم باور نمیکرد دوستش دارم. فکر میکرد همش حرفه.

بهش گفتم پس واسه اینکه بدونی به یادتم هر سال روز تولدت یه کادو میفرستم در خونتون.

گفت آخه من که شوهر میکنم میرم از اونجا(این حرفش آتیشم زد ولی به روی خودم نیاوردم).

گفتم میفرستم واسه خوانوادت اونا میرسونن به دستت.

گفت تو دیوونه ای.

نه مث اینکه واقعا باور نداشت که دوستش دارم/عاشقشم/میمیرم واسش.

ولی بهاره باور کن دوستت دارم

باور کن.

۱۵ تیر ۹۰ ، ۰۵:۳۳
علی ...
الان دارم اس ام اس هاتو میخونم.هرچی فکر میکنم نمیفهمم چرا همه چی یهو اینطوری شد؟

یادته اون روز که عقد داداشم بود؟ عصر که رفتم داروخونه بهت اس دادم که دوستت دارم؟

بعد تو یه دوستت دارم طولانی فرستادی واسم.

بعد من یه طولانی تر واست فرستادم. همینطوری ادامه دادیم تا اینکه تو بهم زنگ زدی و گفتی دوستت دارم. بعدشم بدون اینکه بزاری من چیزی بگم قطع کردی.

اون آخرین دوستت دارمی بود که بهم گفتی.(هنوزم صداش تو گوشمه)

بهاره چرا این کارو باهام کردی؟ چرا صبر نکردی؟ چرا اینطوری شدی؟

کسی هم که نمیدونست ما با هم دوستیم و همدیگرو دوست داریم که بگم چشممون زدن.

آخه اسم واقعیتم نمیتونم بنویسم. چون دوست نداشتی که اسم واقعیتو بنویسم.

من با این اسم (بهاره) غریبم. میخوام فریاد بزنم که من م..........امو میخوام.

میخوام صدات بزنم. میخوام بازم بگم که دوستت دارم و این بار طولانی تر از همیشه

۱۵ تیر ۹۰ ، ۰۵:۱۳
علی ...
بهاره کاش نرفته بودی.

کاش سر حرفت میموندی و بهم مهلت میدادی.

بهم گفتی از پیشم میری که اذیت نشم. که طاقت دیدن عذابمو نداری.

حالا بیا ببین. بیا ببین چی به سرم آوردی.

بیا ببین روزگارمو.

شدم عین تارزان. نه صورتمو میزنم نه مسواک میزنم. از وقتی که رفتی فقط آب خوردم+یه لیوان شربت نذری که راننده تاکسی گرفت و داد بهم.

راستی تو خوبی؟

۱۵ تیر ۹۰ ، ۰۴:۵۹
علی ...
دیروز بعد از رفتنت نرفتم سر کار با اینکه شیفتم بود. مطمئن بودم برم گند میزنم و چند نفرو میفرستم گوشه بیمارستان.

افتادم تو خیابون. قبله ام رو گم کرده بودم. نمیدونستم کجا برم.چجوری برم. حالا فرض کن میرفتم داروخونه!!

مصمئنم به جای سرم پوشک میدادم و به جای آمپول شربت.

امروز هم نرفتم سر کار. صبح که شد اومدم سر کوچتون و بعدش دوباره آواره خیابونا شدم و کلی گریه کردم. از وقتی که دبستانم تموم شد تا الان هیچوقت جلو کسی گریه نکرده بودم.

اولیش جلو خودت بود. دومیش هم امروز تو خیابون.

البته تازه شروعشه. آخه هر لحظه که میگذره دلم بیشتر هواتو میکنه.

۱۵ تیر ۹۰ ، ۰۴:۵۳
علی ...