آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

بانویِ من بمان...

جمعه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۲۸ ق.ظ

آهسته فتح کرده ای با چشمانت هرچه داشته ام را،

حالا تمام جهان من مستعمره ی توست.

به چه تشبیه کنم تو را؟

به بهار یا به آبی زلال دریا؟

صدای لطیف و مهربانت دلم را می‌لرزاند،

گوشهایم همیشه به انتظار شنیدن حرف هایت می نشیند،

حرفهایی که همیشه برای من شوق است و امید.

دستانت مرا یاد یک واژه می اندازد و آن هم عشق است.

آغوشت همچون دریایی پر تلاطم است

و من چه قدر غرق شدن در این دریا را دوست دارم.

بدان همیشه در قلبم،

در نگاهم و در وجودم

تو را عاشقانه می پرستم،

تویی که تمام کج خلقی ها و بداخلاقی هایم را تحمل میکنی

و صبورانه همه ی بهانه گیری هایم را هضم میکنی،

با لبخندت غرور بیجایم را آب میکنی

و با همان طنین دلنشین صدایت تسکینم می دهی.

تو را به اندازه ی خودت،

به اندازه ی آن قلب پاک و مهربانت دوست دارم...

کاش بدانی که جهانم بی تو هیچ ندارد،

تو فقط بانویِ من بمان و من هم قول می دهم تا ابد

مردِ تمام لحظاتت باشم...

۹۳/۰۶/۲۸