شب را به خانه ام بکش
مولکول های هوا بوی قهوه را در همه جا پخش می کند.
آرام آرام به نشیمن می روم.
همین که تن خسته ام را روی کاناپه ی قهوه ای رنگ پرتاب می کنم
صدای جیغ کتری روی گاز آشپزخانه را می شنوم.
دو باره بلند می شوم
وارد آشپزخانه که می شوم
بوی قهوه از دودکش های بینی من بالا می رود.
از پنجره ی آشپزخانه،
ماه نقره ای،
میان تمام بلندی های از جنس سیمان و فولاد فریاد می زد.
امشب زیر سقف آیینه کاری آسمان،
بوی شکوفه های ظهیر الدوله را که
به درخت خاطره ها گره زدیم، حس کردم.
جیرجیرک ها این قدر این پا و آن پا کردند
تا سمفونی عاشقانه ی ما را بنوازند.
و وقتی تمام شهر به خواب فرو رفت
تو همه شب را به ماه خیره می شوی و من محو خاطرات و چشمان تو.
ماه زیباییش را از تو قرض می گیرد
شب ساهیش را از گیسوان تو به ارث می برد،
و چشمان تو به شب آرامش را هدیه می کند.
زنگ در را بزن.
شب را به خانه ام بکش
و یک فنجان قهوه در این شب شهاب باران،
مهمان دلم باش.