آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

۳۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

دیگه داشت دیر وقت میشد بهم گفت که الان خوانوادش شک میکنن.

باید میرفتم.

آخ داشت یادم میرفت.

پاستیلی که گرفته بودمو باز کردم و دادم بهش.

اونم چند تاشو داد به خودم.

بهم گفت فردا احتمالا برن بیرون که بگردن. شاید نتونیم همدیگه رو ببینیم.

منم بهش گفتم که باشه. من فردا صبح را میوفتم. میرم.

وسط این صحبت ها بود که یهو سرایدار ویلا ما رو دید.

ولی بیخیال رد شد.

پیش خودم گفتم واسش شر نشه!؟

چند نفر هم داشتن دورو ور ما چوب جمع میکردن.

بهش گفتم که بره تو.

منم میرم.

خداحافظی کردیم و اون رفت منم رفتم.

این آخرین لحظه ای بود که تو شمال کنارش بودم.

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۳۷
علی ...

وقتی که میرسه میگه چند لحظه دیگه میام کنار ساحل.

منم سر خیابون منتظر میمونم.

ولی طاقت نمیارم.

میرم سمت ساحل اونجا منتظر میشم.

یه تیکه یونولیت لب ساحل افتاده اندازه یه توپ فوتبال.

هی میشوتمش تو دریا و چند لحظه دیگه میاد جلو پام.

این کارو هی تکرار میکنم نگاهمم همش به گوشی که زنگ بزنه.

زنگ میزنه میگه نشستم کنار نرده های لب ویلا.

درست نمیبینمش بهم میگه بیا این ور تر کنار پله ها.

بالاخره میبینمش.

میگه زود بیا کنارم کسی نمی بینه تو رو.

دولا دولا مرم کنارش با یه فاصله تقریبا یک متری.

بهم میگه من حواسم هست اگه کسی اومد بهت میگم تو هم فوری از اون ور برو.

بعد به هم میحرفیم.

حرفایی که نصف بیشترش حسرته.

میگه چه آهنگی بزارم گوش کنیم؟

میگم با تو (ابی).

اهنگو میزاره ولی صدای آهنگ لا به لای صدای موج ها میشه.

اصلا آهنگ میخوایم چکار؟

وقتی که صدای تو هست. (صدای تو بهترین ترانه بود واسم م.........)

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۳۶
علی ...

همینطور که داریم میحرفیم یه دفعه به یه حالت ترس میگه:

علی. سوسک سوسک.

میخوام سوسکه رو شوتش کنم نمیشه.

آخه اگه بلند شم شاید خونوادش منو ببینن.

گردنشو با یه حالت خیلی باحال کج کرده و داره نگام میکنه و حرف میزنه.

الان که دارم اینا رو مینویسم دوبار کنارم نیست. دارم گریه میکنم و مینویسم.

از روزایی که باهاش بودم. از لحظه هایی که کنارش بودم.

اون شب تو ساحل هیچکی نبود.

خلوت خلوت.

فقط من بودم و تو و سوسکهای ساحل.

یادش بخیر

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۳۶
علی ...

میرم یه رستوران خلوت گیر میارم.

تنهای شاممو میخورم.

همش به این فکر میکنم که تا کی باید تنها باشم؟

میشه یه روزی با تو باشم؟

ولش کن الان وقت این فکرا نیست.

شاممو میخورم و دو باره میرم سر خیابون.

بهم اس میده که داریم بر میگردیم. یه جا وایستا که ببینمت.

میگم جلوی املاکی یه تابلو هست. اونجا وای میستم.

میگه آخه تونجا که تو نمیتونی منو ببینی.

بیا سر شهرک سمت نگهبانی وایستا تا همدیگه رو ببینیم.

میگم باشه میرم همونجا وای میستم تا بیاد.

بالا خره میرسه نشسته تو ماشین.

میبینمش.

بهم اس میده منو دیدی؟

میگم آره.

دیدمت.

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۳۵
علی ...

اون میره تو ویلا پیش خوانوادش. منم میرم دنبال یه سوییت.

سر خیابون که میرسم یادم میوفته که کارت شناساییمو جا گذاشتم.

از بس که هول کردم. اصلا به کارت و این حرفا حواسم نبود. فقط میخواستم برسم پیشت که رسیدم.

پس فکرشم نکن.

میرم به یکی از این املاکی ها میگم که اینجوریه جریان.

میگه: بدون کارت که نمیشه.

هرچی به یارو میگم قانع نمیشه. منم دیگه اصرار نمیکنم.

واسه اینکه نگران نشه بهش میگم یه جا رزرو کردم آخر شب میرم اونجا.

بهم اس میده که میخوایم بریم تو شهر یه کم بگردیم.

میگم باشه منم این دور و ورام تا برگردی.

بعد میخوام سوار تاکس بشم که برم سمت نور شاید یه جا پیدا کردم.

هر چی وایمیستم تاکسی نیست که نیست.

سر همون کوچه دو تا رستوران بود که تو یکیشون یه مراسم بود.

فکر کنم کسی از مکه اومده بود.

یه آردی جلو پام وایستاد. گفت کجا میری؟ گفتم میرم سمت نور.

گفت بیا بالا. نشستم تو ماشین بهم گفت منم اینجا دعوتم. ولی سر و وضعم مناسب نیست وایستادم بیرون.

منو رسوند تا هتل آرین.

چند تا املاکی هم که اونجا بودن همشون تعطیل کرده بودن.

یه کم رفتم جلو تر یه سوپر مارکت بود یه آب معدنی خریدم با سه تا بسته پاستیل.

بعد به صاحب مغازه گفتم که زنگ بزنه به آژانس که یه تاکسی واسم بفرسته.

بعد از ده دقیقه تاکسی اومد. سوار شدم و بر گشتم همون جای قبلی.

از راننده هم شمارشو گرفتم که اگه کاری واسم پیش اومد بهش بزنگم.

بهش اس دادم که کجایی گفت هنوز تو شهریم.

منم سر خیابون منتظر موندم تا برگرده.

پیش خودم میگم عجب شب پر خاطره ای!!

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۳۴
علی ...

بالاخره میرسم.

یه نگاهیب دورو ورم میندازم.

اینجا هیچ وقت اینطوری نبود!!

یه حس دیگه ای داره امروز.

از یه کوچه خاکی که به دریا میرسه راه میوفتم.

میرسم یه ساحل.

همش دنبال تو میگردم.

هر چی زنگ میزنم جواب نمیده.

یهو چشمم میوفته بهش.

سوار یکی از این قاطرها شده بهش اس میدم اما باز جواب نمیده!!

پیاده که میشه به گوشیش نگاه میکنه.

زنگ میزنه.

هنوز منو ندیده.

بالاخره منو میبینه.بهم زنگ میزنه میگه: باورم نمیشه اینجایی علی. خوشحالم که خوشحاله.

بالاخره تونستیم واسه یه بار هم که شده با هم کنار ساحل باشیم غروب آفتابو نگاه کنیم.

کلی تلفنی با همدیگه حرف زدیم. دیگه هوا داشت تاریک می شد.

گفت که میره تو ویلا چون مامان باباش شک میکنن.

منم گفتم میرم که یه سوییت بگیرم که شب اونجا بمونم.

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۳۲
علی ...

میرسم به چالوس از اتو بوس پیاده میشم میخوام هر چه زود تر بیام پیشت.

سوار تاکسی میشم و میرم میدون مخابرات.

از یه راننده تاکسی میپرسم که تا این آدرسی که میگم چطوری برم؟

میگه اگه بخوای با تاکسی یا اتوبوس بری اذیت میشی.

دربست میری؟ خودم میبرمت.

میگم باشه.

میشینم تو تاکسیش. یه پیکان نارنجی مدل پایین.

راه میوفتیم.

بوی شرجی همه جا رو پر کرده .

دیگه طاقت ندارم.

همش به این دلم میگم طاقت بیار.

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۲۶
علی ...

هیچ وقت اینقد از جاده چالوس خوشم نیومده بود.

این دفعه یه جور دیگه بو واسم

بوی تو رو میداد.

هر چقدر که نزدیکتر میشدیم احساس میکردم این سبزیو طراوت از وجود تو هستش.

چون هرچی نزدیکتر میشدم همه جا سبز تر می شد.

خیلی این جاده رو رفته بودم ولی این دفعه فرق میکرد.

و اینا همش به خاطر تو بود.

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۲۵
علی ...

بهم اس میده و میگه:

taghsire toam nista. khoda hameye zendegie manobar paye hasrato

kambode ye zare mohabato eshgh sakhte :-(

ولی نه همش تقصیر منه.

چون از عشق و محبت هر چی که بخوای واست کم نمیزارم.

ولی به قول خودت دوست داشتن خشک و خالی که فایده نداره.

پس تقصیر منه. منی که اگه به فکر بودم شاید الان تو رو داشتم.

تقصیر منی که هیچوقت فکر نمیکردم که اینقد خوش شانس باشم که یه فرشته مث تو رو داشته باشم.

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۲۴
علی ...

به یکی از دوستام زنگ میزنم که با هم بریم شمال.

میگه میخوای بری چکار؟

میگم همینطوری میخوا یه روز برم شمال. پایه ای؟

میگه تا چند ساعت دیگه خبرشو بهت میدم.

بعد از چند ساعت میگه نمیتونه بیاد. کار داره.

مگم عیب نداره.

ظهر از داروخونه میام بیرون یه راست میرم ترمینال.

میترسم دیر بشه.

اول میرم سراغ تاکسی.

میگه باید منتظر بمونی تا مسافرا تکمیل بشن.

من که طاقت انتظار کشیدنو ندارم. میرم سراغ اتو بوس وارد محوطه میشم.

از اینایی که همش داد میزنن رشت/آمل/بابل/ساری حرکت. میپرسم ماشین واسه نور یا محمود آباد نداری؟

میگه نهولی واسه چالوس هست.

میگم باشه میرم بلیط رو میگیرم و سوار میشمو راه میوفتم.

راه میوفتم که بیام پیشت.

تنها.

تنهای تنها

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۲۴
علی ...

یه اس بهم میده میگه:

ali

جواب میدم:

joonam?

ld'idelam mikhad too sahele tarik ba ham bashim. b joftayi ke too

sahelghadam mizanan hasoodim mishe.

آره منم جدیدن اینطوری شدم هر جا یه زن و شوهر با هم میبینم حسرت میخورم.

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۲۲
علی ...

صبح دوشنبه که شد راه افتادن.

ساعت یازده و چهل و چهار دقیقه بهم اس ام اس داد که هنوز تو جاده هستن.

تازه صبحونه خورده بودن.

واسم نوشته بود دیگه مث سالهای قبل نیستم. دلم جفتمو میخواد. از این تنهایی خسته ام.

اینا رو که میگه دلم میخواد بمیرم. کاش میتونستم جفتت باشم. کاش شرایطم درست بود.

ولی حالا که نیست میتونم که پیشش باشم.

وقتی که رسیدن بهش اس میدم که میخوام فردا شب بیام پیشت.

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۲۱
علی ...

واسم مینویسه:

vaay ali to divoonei :-) :-*

بعد آدرسشونو واسم میفرسته.

چقد این آدرس آشناست.

آره این آدرس آدرس عشقه.

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۲۱
علی ...

دو سه روز بعد میخواست با خوانوادش بره سفر.

میخواست بره شمال.

قبل از سفر میخواست یه کم خرید کنه. بهم اس داد که همدیگه رو ببینیم.

منم با اینکه تا ساعت یازده شب شیفت داشتم. خودمو رسوندم بهش.

رفته بود دارو خونه که یه سری وسیله بخره. از این که خمیر دندون "کرست" گیر نیاورده بود شاکی بود.

بهش گفتم خوب اگه چیزی میخواستی چرا به خودم نگفتی تا از داروخونه واست بیارم؟

گفت دستت درد نکنه دیگه گرفتم. بعد رفتیم یه کرم ضد آفتاب گرفت.

کرمیه کم گرون بود. اول منصرف شد. منم که همینجوری از داروخونه اومده بودم و پول زیادی همراهم نیاورده بودم.

بعد رفتیم کافی نت. که با هم بحرفیم. در حین حرف زدن وبلاگم رو بهش نشون دادم.

شروع کردیم به حرفیدن و خوندن یه قسمتهایی از وبلاگ.

وقتی یه کمش رو خوند بهم گفت علی اصلا باورم نمیشه که بیست و هفت سالته.

مث هفده ساله ها میمونی.

بعد رفتیم بیرون. یه پد خرید و تا ایستگاه تاکسی ها باهاش رفتم.

کنار ایستگاه یه لحضه وایستادیم و بعد رفت.

رفت سفر.

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۲۰
علی ...

بالاخره همدیگه رو دیدیم.

بعد از هفده روز و سی و پنج دقیقه دقیقه.

لحظه ای که همدیگه رو دیدیم هیچ وقت از یادم نمیره.

بهم زنگ زد و گفت که کجاس.

تو یکی از مرکز خریدهای شهر.

رفتم که ببینمش.

از پله برقی رفتم بالا.

همینطور که میرفتم بالا تر کم کم داشتم میدیدمش.

انگار خورشید داشت طلوع میکرد.

و دوباره زندگیمو غرق نور و گرما میکرد.

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۱۹
علی ...

دیدمش که روبه روی پله برقی وایستاده.

اونم منو دید.

بعد سریع رفت تو مغازه پیش مامانش.

هر چند لحظه یه بار میومد دم در مغازه و من میدیدمش.

بهش چند تا اس ام اس دادم.

اونم یه چند تایی داد و گفت که پیش مامانش نمیتونه زیاد اس بده.

گفتم باشه و دنبالش راه افتادم.

شده بودیم مثل عاشقای چهل سال پیش.

فقط یه نامه کم بود که بدم بهش و فرار کنم.

و بعد منتظر باشم که اون یه نامه بده.

آره اگه این اس ام اس نبود حتما این کارم میکردیم.

درست مثل چهل سال پیش.

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۱۹
علی ...

شاید تو این چند وقتی که وبلاگم رو به روز نمیکردم و چیزی از م......... نمی نوشتم

خیلی هاتون فکر کردید که فراموشش کردم. یا که خسته شدم.

نه.

این چند وقت رو دوباره با هم بودیم. به همین خاطر نمیومدم نت.

ولی الان دوباره از پیشم رفته. منم واسه همین شروع کردم به نوشتن.

نوشتن از اونی که همه دنیام بود. ولی ..............

شاید خیلی ها که واسم کامنت میزاشتن که همه عشق ها دروغه خوشحال شدن.

ولی اینطور نیست.

من هنوزم عاشق اونم

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۱۸
علی ...