لحظه آخر
چهارشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۰، ۰۶:۳۷ ب.ظ
دیگه داشت دیر وقت میشد بهم گفت که الان خوانوادش شک میکنن.
باید میرفتم.
آخ داشت یادم میرفت.
پاستیلی که گرفته بودمو باز کردم و دادم بهش.
اونم چند تاشو داد به خودم.
بهم گفت فردا احتمالا برن بیرون که بگردن. شاید نتونیم همدیگه رو ببینیم.
منم بهش گفتم که باشه. من فردا صبح را میوفتم. میرم.
وسط این صحبت ها بود که یهو سرایدار ویلا ما رو دید.
ولی بیخیال رد شد.
پیش خودم گفتم واسش شر نشه!؟
چند نفر هم داشتن دورو ور ما چوب جمع میکردن.
بهش گفتم که بره تو.
منم میرم.
خداحافظی کردیم و اون رفت منم رفتم.
این آخرین لحظه ای بود که تو شمال کنارش بودم.
۹۰/۰۵/۱۲