تا حافظه ام کار می کند منتظر بوده ام
و دلخوش به چیزی یا به کسی.
در نوجوانی یک تیم فوتبال را دوست داشتم
و همیشه منتظر می ماندم تا بازی هایش را ببینم.
در جوانی هنر پیشه ای را دوست داشتم
که همیشه منتظر می شدم تا فیلم های جدیدش را روی پرده ببینم
یا این که از فروشنده دوره گرد دی وی دی اش را بخرم
دوست داشتن های دیگر را در سال های جوانی
یکی یکی پشت سر هم تجربه کردم.
دوست داشتن هایی که بعضی ها
فقط اسم دوست داشتن را یدک می کشیدند
ولی حالا که به پشت سرم که نگاه می کنم
از هیچ دوست داشتنی پشیمان نیستم.
درست است که خیلی از احساسات قلبم پایدار نبود
اما تا زمانی که وجود داشت به من بال و پر داد.
حالا می توانم سرم را بالا بگیرم و بگویم
من همه عمرم اصل عشق را در قلبم حفظ کرده ام
اصلا انگار می دانستم که روزی می آیی
من بذر عشق را سالها در قلبم حفظ کردم.
تا تو آمدی و با دستهای مهربانت
با دم مسیحایی ات
با نگاه مهربانت
و این بذر رویید.
من در اصل از تو یاد گرفتم که عشق چیست.
عاشقی کردن چطوری است.
من برای همیشه این عشق و عاشقی را برای تو کنج صندوقچه قلبم پنهان می کنم.
به هیچ کس هم نشانش نمی دهم.
من عشق را برای تو کنار گذاشته ام.
عشق سهم توست، حق توست.
من عشق را برای تو کنار گذاشته ام
بدون آنکه مهم باشد در آینده چه خواهد شد.