آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نگرانی» ثبت شده است

چقدر ساکت شدی این روزها...

و این سکوت من رو نگران میکنه.

برایم حرف بزن م....

نگذار دردها از درون تو رو ویران کنن...

۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۰:۴۱
علی ...

این چند روز فقط با خودم حرف میزنم

حوصله هیچ کسی رو ندارم

خیلی به هم ریخته ام

نمی دونم حال و روز تو چطور هستش

و این خیلی نگرانم میکنه...

فقط خدا کنه که حالت خوب باشه م....

خیلی مراقب خودت باش

منم برات دعا می کنم....

۰۷ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۳۹
علی ...

واقعا نمی دونم چه خاکی به سرم بریزم م...

مثل چی تو گل گیر کردم

حالم اصلا خوش نیست

مدام با خودم حرف میزنم 

فکر کنم اوضاع همینطور پیش بره

روانی بشم

خیلی نگرانتم م.... 

جون علی مراقب خودت باش...

۰۶ شهریور ۹۳ ، ۰۴:۴۲
علی ...

برای چند لحظه خیره میشم به یه نقطه

چند لحظه با خودم حرف میزنم

بغض میکنم

گریه می کنم

و باز مات و مبهوت خیره میشم به یه نقطه.

حالم خرابه.

حالم خراااااااااااااااااااااابه.....

دیوونه شدم.

مدام با خودم حرف میزنم.

تو خیالاتم با تو حرف میزنم

بعد دوباره گریه میکنم...

۰۴ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۵
علی ...

دارم له میشم م....

به غم تو که فکر می کنم

حال و روز تو رو که تصور می کنم

به ناتوانی خودم که نگاه می کنم

دلم می خواد بمیرم

هیچ وقت اینطوری دلم مرگ رو نخواسته که الان می خواد

دلم مرگ میخواد خدا

یه لطفی کن و راحتم کن

روز و شبم شده غم، حسرت، نا امیدی....

روزگارم شده عین عاقبت یزید....

خدا کجایی؟

چرا جوابم رو نمیدی؟...

۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۸
علی ...

انتظار

انتظار

و باز هم انتظار...

برای شنیدن حرفهایت

و یا بهتر است بگویم دردهایت

بگو

حرف بزن

مرهم اگر نیستم بگذار همدرد باشم...

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۲
علی ...
نشسته ام توی یک جایی شبیه به بیمارستان.

کنار جاده است.

کامیون ها را می بینم که با سرعت رد می شوند.

و کمی جلوتر جاییست که کنار جاده پر است از دستفروش و مغازه.

مثل جاده چالوس.

هوا مه گرفته است.

نشسته ام روی یک تخت و روبرویم یک دیوار شیشه ای است.

عبور کامیون ها را نگاه می کنم.

بعد یک پی کی طلایی رنگ می آید جلوی دیوار شیشه ای پارک می کند.

تو و یک دختر جوان دیگر و یک مرد از آن پیاده می شوید.

ازدواج کرده ای انگار.

با دیدنت شروع می کنم به گریه کردن.

تو و آن مرد و دختر می آیید کنار من.

تو می نشینی روی تخت، با اندکی فاصله از من.

و آن مرد در میان ما می نشیند.

تو بد جور داری گریه می کنی.

من هم همینطور.

آن مرد هم سرش را انداخته پایین و هیچی نمی گوید.

نمی دانم چرا هیچ حرفی با هم نمی زنیم.

کمی بعد تو و آن مرد بلند می شوید و به همراه آن دختر

می روید بیرون.

تو همینطور گریه می کنی.

همینطور که دارم از دیوار شیشه ای نگاهت می کنم

برادرم می آید.

می گوید مرد خوبیست. میشناسمش.

دو دهنه مغازه نان فانتزی دارد.

من همچنان تو را نگاه می کنم و گریه می کنم.

تو هم داری گریه می کنی.

سوار ماشین می شوی و اندکی بعد توی مه گمت می کنم.

نمی دانم چرا در همه این مدت نشته ام روی تخت و گریه می کنم.

انگار که فلج شده باشم.

فکر گریه هایت دارد دیوانه ام می کند م....

۲۴ تیر ۹۳ ، ۱۶:۴۷
علی ...
دیشب خوابت را دیدم م....

می خواستم بروم خرید.

پول نداشتم، درست یادم نیست چه چیزی می خواستم بخرم.

از یک جعبه چوبی که توی خانه بود ( یک چیزی شبیه به قلک)

پول برداشتم و رفتم.

نمی دانستم چه چیزی می خواهم.

بعد جلوی یک مغازه ایستادم.

لباس زنانه می فروخت.

نا خودآگاه و بی هیچ اراده ای رفتم تو

و برای تو یک بلوز شلوار طوسی خریدم.

خال حالهای سفید داشت.

تو نبودی و من هیچ خبری از تو نداشتم.

ولی نمی دانم چرا آنها را برایت خریدم!

بعد از مغازه بیرون آمدم.

باورت نمی شود.

تو را دیدم به همراه یک زن و دخترش.

فقط نگاهت می کردم.

آن زن و دخترش اصرار داشتند که تو را می رسانند

و تو هی می گفتی نه، خودم می روم.

با مترو ساعت 8:30 یا 9:00 می روم.

مقنعه و مانتو مشکی یا سرمه ای تنت بود.

خیلی خانم شده بودی.

بعد من آمدم لباسهایی را که خریده بودم به تو دادم.

وقتی جلو آمدم طوری من را نگاه می کردی که انگار

قبلا جایی مرا دیده ای، با تعجب و یک مهربانی خاص

که همیشه در نگاهت موج می زد.

لباسها را گرفتی و رفتی.

نمی دانم کجا!

و بعد من رفتم به سمت مترو.

سوار شدم و همه واگن ها را گشتم.

ولی پیدایت نکردم.

م.... خوب کاری کردی که به خوابم آمدی.

خیلی دلم برایت تنگ شده بود...

۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۳:۰۵
علی ...
کاش یک جور به من می فهماندی که حالت خوب است م....

چرا دیگر توی وبلاگت نمی نویسی؟

بد جور نگرانت هستم م....

این چند شب خوابهای نگران کننده ای دیدم م....

تو را قسم می دهم به همین ماه عزیز چیزی بگو.

۰۵ تیر ۹۳ ، ۲۰:۱۱
علی ...