آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

خوابهای شیرین

دوشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۳، ۰۱:۰۵ ب.ظ
دیشب خوابت را دیدم م....

می خواستم بروم خرید.

پول نداشتم، درست یادم نیست چه چیزی می خواستم بخرم.

از یک جعبه چوبی که توی خانه بود ( یک چیزی شبیه به قلک)

پول برداشتم و رفتم.

نمی دانستم چه چیزی می خواهم.

بعد جلوی یک مغازه ایستادم.

لباس زنانه می فروخت.

نا خودآگاه و بی هیچ اراده ای رفتم تو

و برای تو یک بلوز شلوار طوسی خریدم.

خال حالهای سفید داشت.

تو نبودی و من هیچ خبری از تو نداشتم.

ولی نمی دانم چرا آنها را برایت خریدم!

بعد از مغازه بیرون آمدم.

باورت نمی شود.

تو را دیدم به همراه یک زن و دخترش.

فقط نگاهت می کردم.

آن زن و دخترش اصرار داشتند که تو را می رسانند

و تو هی می گفتی نه، خودم می روم.

با مترو ساعت 8:30 یا 9:00 می روم.

مقنعه و مانتو مشکی یا سرمه ای تنت بود.

خیلی خانم شده بودی.

بعد من آمدم لباسهایی را که خریده بودم به تو دادم.

وقتی جلو آمدم طوری من را نگاه می کردی که انگار

قبلا جایی مرا دیده ای، با تعجب و یک مهربانی خاص

که همیشه در نگاهت موج می زد.

لباسها را گرفتی و رفتی.

نمی دانم کجا!

و بعد من رفتم به سمت مترو.

سوار شدم و همه واگن ها را گشتم.

ولی پیدایت نکردم.

م.... خوب کاری کردی که به خوابم آمدی.

خیلی دلم برایت تنگ شده بود...