سفر
دو سه روز بعد میخواست با خوانوادش بره سفر.
میخواست بره شمال.
قبل از سفر میخواست یه کم خرید کنه. بهم اس داد که همدیگه رو ببینیم.
منم با اینکه تا ساعت یازده شب شیفت داشتم. خودمو رسوندم بهش.
رفته بود دارو خونه که یه سری وسیله بخره. از این که خمیر دندون "کرست" گیر نیاورده بود شاکی بود.
بهش گفتم خوب اگه چیزی میخواستی چرا به خودم نگفتی تا از داروخونه واست بیارم؟
گفت دستت درد نکنه دیگه گرفتم. بعد رفتیم یه کرم ضد آفتاب گرفت.
کرمیه کم گرون بود. اول منصرف شد. منم که همینجوری از داروخونه اومده بودم و پول زیادی همراهم نیاورده بودم.
بعد رفتیم کافی نت. که با هم بحرفیم. در حین حرف زدن وبلاگم رو بهش نشون دادم.
شروع کردیم به حرفیدن و خوندن یه قسمتهایی از وبلاگ.
وقتی یه کمش رو خوند بهم گفت علی اصلا باورم نمیشه که بیست و هفت سالته.
مث هفده ساله ها میمونی.
بعد رفتیم بیرون. یه پد خرید و تا ایستگاه تاکسی ها باهاش رفتم.
کنار ایستگاه یه لحضه وایستادیم و بعد رفت.
رفت سفر.