باورم نمیشه
چهارشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۰، ۰۶:۳۲ ب.ظ
بالاخره میرسم.
یه نگاهیب دورو ورم میندازم.
اینجا هیچ وقت اینطوری نبود!!
یه حس دیگه ای داره امروز.
از یه کوچه خاکی که به دریا میرسه راه میوفتم.
میرسم یه ساحل.
همش دنبال تو میگردم.
هر چی زنگ میزنم جواب نمیده.
یهو چشمم میوفته بهش.
سوار یکی از این قاطرها شده بهش اس میدم اما باز جواب نمیده!!
پیاده که میشه به گوشیش نگاه میکنه.
زنگ میزنه.
هنوز منو ندیده.
بالاخره منو میبینه.بهم زنگ میزنه میگه: باورم نمیشه اینجایی علی. خوشحالم که خوشحاله.
بالاخره تونستیم واسه یه بار هم که شده با هم کنار ساحل باشیم غروب آفتابو نگاه کنیم.
کلی تلفنی با همدیگه حرف زدیم. دیگه هوا داشت تاریک می شد.
گفت که میره تو ویلا چون مامان باباش شک میکنن.
منم گفتم میرم که یه سوییت بگیرم که شب اونجا بمونم.
۹۰/۰۵/۱۲