دوست داشتن چیزی فراتر از احساس است.
به مرور زمان درک خواهی کرد من تو را به قدر خودم،
دوست دارم
دوست داشتن چیزی فراتر از احساس است.
به مرور زمان درک خواهی کرد من تو را به قدر خودم،
دوست دارم
به قدم هایت.
هر قدمی که بر می داری،
می روی و می آیی.
انگار آونگ می شود قدم هایت روی قلبم.
تیک تاک ساعتم با صدای کفش هایت هماهنگ می شود
و ضربانی که هر لحظه از تو و این ساعت جلوتر می زند.
آخر و عاقبت من شده حکایت زوال همه ی آدم ها و موجودات.
ولی م.... این آونگ اگر بایستد،
زندگی ایستاده است.
ساده تر،
بروی و دیگر نیایی یا بمانی
و کفش های خانمی ات را بیاویزی به دیوار خانه.
ضربان قلبم از حرکت می ایستد.
می میرم.
خدا نکند ندارد که!
اشکالی ندارد.
می گویند حق است.
دیر و زود و امروز و فردا دارد.
پا به پا و دست دست می کند.
اما نه می سوزد و نه می سوزاند.
تنها سرنوشتی که تنهای مان نمی گذارد
مسیر رفتن مان به سویش است.
چه بهتر که تو راهی ام کنی.
می روم پی کارم زود.
فقط آن دم آخر مرا زیاد نگاه کن.
وقتی شماره ات را ندارم
مجبورم جواب تلفن هر کسی را بدهم.
چون احتمال دارد یکی از این شماره های ناشناس تو باشی.
هیچ خدا حافظی نمی تواند
صندوقچه خاطراتمان را لاک و مهر کند.
از همان ابتدای ابتدا تا آن ثانیه های پایانی
دلم می رود برای لحظه ای آرامش در سکوت تو
و دور از هیاهوی باد های باران آوری که از شرق و غرب می وزد.
عجب هوای غبار آلودیست.
آسمان عصبی است انگار
نمی بارد که خود را سبک کند.
بغض کرده.
من هم همین طور
بغض می کنم وقتی که مرورت می کنم.
مرورت کار ساده ای است.
برای من که ذهنم را فقط و فقط به تو مشغول کرده ام.
تا هنوز وقت هست،
تا هنوز به قدر کافی دیر نشده،
تا هنوز فردا از راه نرسیده
و روزهای نبودنت را با عدد یک جمع نزده،
کمکم کن.
هیچ دوست ندارم تو را طوری راهی گذشته کنم
که دیگر دستم به خیالت هم نرسد.
چشم هایم را می بندم،
از تو می گذرم تا به آینده گره بخوری.
آینده ای روشن
همیشه یاور،
حالا که داری می روی مواظب خودت باش.
نمی خواهم در گیر و دار روزهای رفته گمت کنم.
بعضی ها یک عطر،
بعضی ها یک شاخه گل
و بعضی ها هم یک آهنگ
و یا حتی یک قطعه شعر.
یادت هست؟
تو هم همیشه یک شعر را زمزمه می کردی.
همانی که وقتی از دانشگاه آمدی خانه و مادرت نبود
پشت تلفن برایم خواندی.
یادت هست؟
شب من پنجره ای بی فردا/روز من قصه تنهایی ها
مانده بر خاک و مسیر ساحل/ماهیم، ماهی دور از دریا
چطور یادت نیست؟
همان روز که برای نهار ماکارانی درست کردی
آن شعر را خیلی دوست دارم.
هر وقت که آن را گوش می دهم یاد تو می افتم.
آن شعر شد یک یادگاری از تو
خب برای من که به ظاهر از تو یادگاری هایی زیادی نداشتم،
همین هم کافی بود.
همین کافی بود تا دنیایی بسازم برای خودم
تا ناخودآگاه به یاد تو بیفتم.
تقصیر تو نبود.
شاید این شعر تکیه کلامت شده بود.
اما این ترانه فقط تکیه کلام تو نبود،
من هم به آن تکیه کرده بودم.
آخر نمی دانم چرا همه کوچه پس کوچه های این شهر
به تازگی همین شعر را زمزمه می کنند؟
ببین، کل شهر را به هم ریختی.
انگار تمام شهر از این شعر خاطره دارد.
لطفاً بیا و یک یادگار بهتر برایم بیاور.
یک یادگار که فقط برای خودم باشد
نه شعری که قرار بود یک راز باشد میان ما.
رازی که نمی دانستم ورد زبان خشت خشت این شهر می شود.
من به نگاهت اعتماد داشتم وقتی که می گفتی:
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست / تا اشــارات نظر نامه رســان من و توســت
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم / پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگار من هم می گذرد.
آنقدر آرام و زجر آور که هر چه بگویم کم است.
در روزهای نبودنت که نه خاطره ای از آن ماند
و نه ترانه ای به یادگار.
در تمام روزهای نبودنت که سرد گذشت
من ایستاده ام
ایستاده ام با یک احساس نا تمام،
با یک حسرت،
یک فصل که باید سپید می بود و سبز
هنوز هم کهرباییست
و من که روزهاست درست در نقطه ای ایستاده ام
که هنوز پیش رویم برف می بارد و پشت سرم برگ می ریزد.
نمی دانم به کدام خاطره رفته و کدام آرزوی نیامده دل ببندم.
نمی دانم چرا پنجره را نمی بندم وقتی در کوچه باد می آید.
انگار منتظر معجزه ام.
معجزه ای که قرار است با شکفتن اولین شکوفه بر روی شاخه بنشیند
در یک صبح نزدیک که در همین حوالی پرسه می زند.
باید چشم باز کنم و احساس کنم ناگهانی حضور تو را.
بهار و عشق هر دو سر زده از راه می رسند
به نظر می آید که این برای هر دوی ما واضح باشد.
این خیلی فوق العاده است که تو همان چیزی هستی که من تصور میکردم
ولی واقعیت های زیادی در زندگیمان هستند که تغییر نمی کنند.
فقط بگو که تو هم مثل من احساس میکنی و میفهمی...
عشق کاملی که تو در من به وجود آوردی
واقعا احساس میکنی؟
پس از تو
من روزی صد بار زندگی کردم و مردم
ولی تو در همه روزهایش، در همه لحظه لحظه هایش پیش من بودی.
من به خودم امدم و دیدم که دیگر کامل نیستم...
و به نظر می آید دیگر دوباره این شانس را نداشته باشم.
جالب نیست که تو بعضی از احساساتت را نمی توانی انکار کنی؟
و تو نمیتوانی حرکت کنی مگر اینکه خیلی تلاش کنی
عجیب نیست که بعضی وقتها چیزهایی را احساس میکنی که نباید بکنی
... آرزو میکنم می توانست تبدیل به واقعیت بشود
همه آرزوهایم که به تو ختم می شود،
یا از تو شروع می شود.
جالب نیست که یک لحظه میتواند زندگیت را تغییر بدهد؟
و تو نمیخواهی با آن چیزی که حالا یا خوب است یا بد مواجه بشوی
عجیب نیست که سرنوشت میتواند برای تو نقش بازی کند
بعضی وقتها فکر میکنم که یک عشق واقعی حتما وجود دارد.
اعتقاد دارم که یک جورهایی دارمش.
و زندگی بدون عشق
میتواند آنقدر مزخرف باشد که نمیتوانم توصیف کنم
و فکر نمیکنم اصلا بتوانم با او مقابله کنم
من تو را کاملا می شناسم و یک جورهایی میدانم چه کار میکنی
من در تو یک عشق عمیق پیدا کردم و دیگر در این شک ندارم
تو قلبم را لمس کردی و من تمام برنامه های زندگیم را تغییر دادم
و الان احساس میکنم دیگر مجبور نیستم بترسم...
چون تو را برای هیشه در کنارم دارم.
همینهایی که فقط من هستم و تو.
همین هایی هیچ بیگانه ای نمی تواند واردش شود.
چقدر دوست دارم تنهاییم را.
وقتی که با یاد تو عجین می شود.
چقدر خوب است که تو همیشه همراه من هستی.
به راستی که یک فرشته ای.
و چقدر خوب است که یک انسان در زندگی.
به فرشته ای برخورد کند.
چقدر خوب است که از یک فرشته خاطره داشته باشی.
همه به هین چنین انسانی حسودیشان می شود.
چقدر خوب است که همانطور که گفتی
وقتی چشمانم را می بندم و صدایت می کنم
در کسری از ثانیه حاضر می شوی
و با آن نگاه مهربانت نگاهم میکنی.
چقدر خوب است تو را دیدن.
شنیدن.
حس کردن.
چقدر خوب است با یاد تو زیستن.
چقدر خوب است که تو در تمام روزهای تقویم رومیزی من
یک یاد خوب بر جا گذاشته ای.
چقدر خوب است زندگی در شهری که تو در آن نفس می کشی.
آه...
چقدر خوب است.
۱۳۲ روز
و
۵۵ دقیقه
و
۴۷ ثانیه
است که بی تو و با یاد تو می گذرد.
من که عمری گریزان از هر داستان بی انتها بودم
حالا اینجا مسافر بی قرار این راه بی سر انجامم.
این همه خط فاصله در نگاه من
و آن همه نقطه چین نگران در کلام تو
هیچ دردی از دل ما دوا نخواهد کرد.
هر چه هم که از رفتن تو بگویم و از ماندن خودم
نه حواس من جمع پنجره های روشن خواهد شد
نه گوش تو بدهکار وسوسه های تاریک.
خوب می دانم حتی فکر نبودنت هم خواب هایم را به کابوس می کشاند.
پس تلخی هایم را ببخش.
دلم را ببین که به هوایت شیرین می زند.
دیگر کار از کار گذشته.
از همان روزی که تمام قلبم را کنار یک لبخند محزون جا گذاشتم.
از همان روزی که قولت را با قفل رویاهایم کلید کردم.
از همان نسیم اعتماد و طوفان دلگرمی.
از همان وقت،
دریا دریا آب از سر دوست داشتن ساده ی ما گذشت و به باران رسید.
دیگر کار از کار گذشته.
هیچ وقت نمی روم،
هیچ وقت نمی روی،
از یادت،
از دلم.
راستی م....
می شود بمانی و نگذاری آب در دل این رویا تکان بخورد؟
داری می روی؟
کجا؟
نمی شود که بمانی؟
چرا؟
باشد.
می دانم که مقصر این اتفاق منم.
آری.
همین رفتنت را می گویم.
پس حالا که داری می روی
کلید در را که پشت سر می بندی
به نخستین رودخانه ی سر راه پرتاب کن.
خانه از همان لحظه ای که تو ترکش می کنی متروک می شود
و سنگ های پیشانی سر درش، مانند کتیبه های نانوشته، فرو می افتد.
در غیاب تو ارواح عتیقه ای،
شب و روز،
از درز درها و پرده ها رفت و آمد اهل خانه ای را
که جز من کسی در آن نیست،
زیر نظر می گیرند.
اما تو نیستی...
اما تو نیستی.
تو رفته ای دیگر.
و من از این تنهایی می ترسم.
بد جور می ترسم.
نه از ارواح نه از هیچ چیز دیگر نمی ترسم.
فقط از تنهایی
از حضور در خانه ای که تو در آن نیستی می ترسم.
از حضور در خانه ای متروک.
من در تو پنهانم،تو در من
از من به من نزدیکتر تو
از تو به تو نزدیکتر من
خواب اول:
توی دانشگاه بودیم.
نشسته بودیم توی کلاس
و منتظر که استاد بیاید.
کلاس خیلی شلوغ بود
هیچ کس سر جایش ننشسته بود
تا این که استاد وارد شد و همه با عجله به دنبال جای خود دویدند
وقتی همه نشستند من تو را دیدم
هیچ جایی نبود که بنشینی
همه صندلی ها پر بودند.
صندلی کناری من خالی بود اما
من به تو اشاره کردم که بیا اینجا بنشین.
تو به من نگاهی کردی و خندیدی
و بعد رفتی کنار یک دختر دیگر نشستی.
یک روپوش سفید تنت بود.
با یک مقنعه سرمه ای.
چقدر قشنگ شده بودی
خیلی بهت می آمد.
خواب دوم:
شب بود
آمده بودی خانه ما
نشسته بودیم توی حیاط
تو تنها آمده بودی.
توی حیاط عمه من و شوهرش هم بودند.
تو یک گوشی جدید خریده بودی و از من عکس گرفتی
بعد آن عکس را به من نشان دادی
پشت سر من آسمان شب بود.
و جالب این که گوشی تو
اسم ستاره هایی که پشت سر من بود را در عکس مشخص کرده بود!
بعد ف.... شام را آورد.
نا مادری ام را می گویم.
یک چیزی شبیه به آش که فقط آب بود و سبزی.
خیلی بد مزه بود.
کلی خجالت کشیدم.
بعد پدر و مادرت آمدند دنبالت.
گفتند می خواهند بروند سفر
پرسیدم کجا؟
گفتند می خواهیم برای مدتی برویم کردستان.
و تو رفتی.
م.... مرسی که به خوابهایم سر میزنی.
دوستت دارم.
که عینکش را زیر بید مجنون کنار جاده گم می کند.
هنوز در خواب های من دختر ترسانی است
که گرگها را می بیند در کابوس های شبانه اش
و فانوس به دست،
در سیاهی کوچه به دنبال رد پایی آشنا می گردد.
هنوز در خواب های من دختر چشم به راهی است
که کنار پنجره می نشیند و فال حافظ می گیرد.
هنوز در خواب های من دختر بی حواسی است
که نمی داند قرار است برود یا بماند.
هنوز در خواب های من دختر مهربانی است
که هر شب گل سرخش را نوازش می کند
تا مبادا اندوه خاک سپاری گلبرگ های پژمرده زود تر از قرار موعود
هر دوشان را به اندوهی عظیم فرو برد.
همیشه و هنوز در خواب های من دختر بی تابی شبیه فرشته ها است
که از خاطراتش ابر می سازم و بر آتش دل تنگم می بارانم.
من به زندگی کردن در رویا محکومم.
من یک سایه بیشتر نیستم و نبودم.
من مثل دختر خوابهایم فرشته نیستم.
و
۱ ساعت
و
۳۱ دقیقه
و
۰۷ ثانیه
است که دلتنگت هستم م....
تو برای من ارزشمند ترین هستی
تو همه کس من هستی.
یادت که نرفته؟
پس خیلی خیلی مراقب خودت باش.
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
(هـ . الف . سایه)
و یکی خواهد ماند
برای همیشه.
این داستان من و توست.
رنج بردن با فشردن؛
در ره یک آرزو مردانه مردن!
و اندر امید بزرگ خویش
با سرو زندگی بر لب
جان سپردن!
آه؛ اگر باید
زندگانی را بخون خویش رنگ آرزو بخشید
و بخون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید
(ه.الف سایه)