رازی که کوچه های شهر فهمیدند
بعضی ها یک عطر،
بعضی ها یک شاخه گل
و بعضی ها هم یک آهنگ
و یا حتی یک قطعه شعر.
یادت هست؟
تو هم همیشه یک شعر را زمزمه می کردی.
همانی که وقتی از دانشگاه آمدی خانه و مادرت نبود
پشت تلفن برایم خواندی.
یادت هست؟
شب من پنجره ای بی فردا/روز من قصه تنهایی ها
مانده بر خاک و مسیر ساحل/ماهیم، ماهی دور از دریا
چطور یادت نیست؟
همان روز که برای نهار ماکارانی درست کردی
آن شعر را خیلی دوست دارم.
هر وقت که آن را گوش می دهم یاد تو می افتم.
آن شعر شد یک یادگاری از تو
خب برای من که به ظاهر از تو یادگاری هایی زیادی نداشتم،
همین هم کافی بود.
همین کافی بود تا دنیایی بسازم برای خودم
تا ناخودآگاه به یاد تو بیفتم.
تقصیر تو نبود.
شاید این شعر تکیه کلامت شده بود.
اما این ترانه فقط تکیه کلام تو نبود،
من هم به آن تکیه کرده بودم.
آخر نمی دانم چرا همه کوچه پس کوچه های این شهر
به تازگی همین شعر را زمزمه می کنند؟
ببین، کل شهر را به هم ریختی.
انگار تمام شهر از این شعر خاطره دارد.
لطفاً بیا و یک یادگار بهتر برایم بیاور.
یک یادگار که فقط برای خودم باشد
نه شعری که قرار بود یک راز باشد میان ما.
رازی که نمی دانستم ورد زبان خشت خشت این شهر می شود.
من به نگاهت اعتماد داشتم وقتی که می گفتی:
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست / تا اشــارات نظر نامه رســان من و توســت
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم / پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست