اردی بهشت هم که باشد
هوای تنهایی سرد و زمستانی است.
مردی هستم با موهای سفید
و چهره ای خسته ...
مردی که خیلی ها او را میشناسند
اما،
او با هیچکس جز یاد تو آشنا نیست...
که خود را به « بودن » نیالوده است
که اگر جامه ی وجود بر تن می کرد
نه معشوق من بود . . .
(دکتر شریعتی)
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سر مستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز میگشود دو چشمان بسته را
میشست کاکلی به لب آب تقره فام
آن بالهای نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود
(فروغ فرخزاد)
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه میکارد
شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتشها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکر آور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رویا ها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم ‚ تو ‚ پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریاییست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو می خواهم
بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریا ها
بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
(فروغ فرخزاد)
علی، چرا عاشق من شدی؟
و من می گفتم که دلیل نمی خواهد عاشق تو بودن؟
یادت است؟
واقعا بی هیچ دلیلی عاشقت شدم.
نه، نشدم.
تو مرا عاشق خودت کردی.
تو با همه خوبیهایت.
تو با همه صفات خوبت
انسانیت
شجاعت
راستگویی
زیبایی
سادگی
وقار
نجابت
مهربانی
صداقت
پاکی
اراده
صبر
ایمان
تواضع
.
.
.
اینها بخش کمی از صفاتیست
که تو داری.
خوش به حالت
همه صفات خوب را در خود داری،
به تو حسودیم می شود م....
به راستی فرشته هستی.
و من اگر اگر خیلی خوب باشم
می شوم یک انسان.
که آن هم نیستم.
درون خواب تو را می بینم.
خودم هم هستم.
ولی صبح که بیدار می شوم.
خیلی جزییات یادم نمی آید.
فقط می دانم که خواب خوبی نبوده.
درون خواب هم تو ناراحت بودهای و هم من.
فضای خوابهایم مه آلود است.
دلیلش را نمی دانم!!!
اما هر چه که هست مرا بد جور نگران می کند م....
با تو نفس کشیدن/می شد دو باره تکرار
شاید که بارانی زند
شاید از دور بر نوای این دل رسوا زند
خواب من آسوده شد از حرمت دیدار او
شاید از بغض وجودش خواب من رویا شود
دل ندارد صحبت ناآشنایی با کسان
یار من او باشد دل در پناه او رود
باز باران می زند
بر تن پیر گنه کار بر دل آشفته من
شور غوغا میکند
خواب باران می شود
من به جد عشق نگاه او در سر می کنم
خستگی های خیالم را زتن در میکنم
من به او وابسته ام
من به او دلبسته ام
خواب او در بن چشمان من آهسته نشست
از گناهان من آشفته .ولی دل نگسست
من به او محتاجم
عشق او یاد من است
یاد او خواب من است
من به خود برگشتم
خیسم از تندی باران نگاه
از گناهم در گذر از عذاب من بکاه
مهتاب انوار نقره ای رنگش رابر زمین گسترانده بود
خیره به دنبال تو می گشتم
و امیدوار بودم به روزی که من وتو باهم
دانه های محبت را برای کفترهای پشت پنجره ی سبز وجودمان بپاشیم.
روح سرگشته ام را آرام می سازد
آن روزی که باهم دریک لحظه احساس نرگس های طنازرا باور کنیم
و راه یکی شدنمان را در نگاه گنجشک ها ثبت می کنیم
وعشق جاویدمان را حتی به اقاقیا وشمشادهای
کنار باغچه ثابت می نماییم
ومن در حضورچشمان معصومانه تو
در مقابل شقایقها درگوش تو نجوا می کنم:
تمام آنچه که میان قلبم هست
هرچه که موجب آرامش دل صبورم می شود
مال تو.
وآن گاه با دستان خسته
نوازش گرانه تمام دل نوشته هایم را
به وجود پاک وسبزت تقدیم میکنم
آن روز تمام مخلوقات خواهند دریافت که من عاشقت هستم
آنها شاهدان خوشبختی سبزمان خواهند شد.
نگو از دوری کی نپرس از چی گرفته
منو دریغ یک خوب به ویرونی کشونده
عزیزمه تا وقتی نفس تو سینه مونده
تو این تنهایی تلخ منو یک عالمه یاد
نشسته روبرویم کسی که رفته برباد
چه دردیه خدایا نخواستن اما رفتن
برای اون که سایه ست همیشه رو سر من
کسی که وقت رفتن دوباره عاشقم کرد
منو آباد کرد و خودش ویرون شد از درد
به دادم برس ای اشک دلم خیلی گرفته
نگو از دوری کی نپرس از چی گرفته
به آتش تن زد و رفت تا من اینجا نسوزم
با رفتنش نرفته تو خونمه هنوزم
هنوز سالار خونه ست، پناه منه دستاش
سرم رو شونه هاشه، رو گونمه نفسهاش
به دادم برس ای اشک دلم خیلی گرفته
نگو از دوری کی نپرس از چی گرفته
در این لیلةالرغائب
به درگاه کسی که بر همه چیز تواناست
زانو می زنم و از او می خواهم
تو را عاقبت به خیر
و غرق در خوشبختی و آرامش کند.
برایت بهترین های خودش را می خواهم
که بی شک می دانم لیاقتش را داری.
حق بده که دست و دلم بلرزد
و این سلامم با سلام همیشه کمی فرق داشته باشد.
از روز هفتم دی ماه، از خودم پرسیده ام
که در این شبهای تنهایی که هنوز هم کنار من جا خوش کرده
باید با این زمستان سر کنم
یا باز فرصتی پیش خواهد آمد که به بهار سلام کنم!
راستی اکنون من در کجای زمان ایستاده ام؟
اینجا زمستان هنوز تمام نشده
ولی امروز کلماتی را دیدم که بوی بهار می داد.
بهار گم شده من.
گیج شده ام!!!
اکنون زمستان است یا بهار؟
همین بی زمانی عجیب،
من را کمی گیج می کند.
اما زیاد مهم نیست؛
مهم این است که در لحظه ای که در هیچ تقویمی ثبت نشده
رو به روی صفحه مجازی نشستی و از عشق نوشتی
و سال من نو می شود.
و قرار است این نوشته تو عیدی من باشد برای سال نو.
می روم تا سبزه و آب و مهربانی را در سفره بچینم
و به رسم همیشگی ایرانیان بگوییم صد سال به این سالها.
ولش کن فعلا نمی نویسم.
خواندن نوشته های تو مهم تر است.
خدایا هزار مرتبه شکرت که
م.... اومد تو وبلاگش نوشت.
نمیدونی چقدر خوشحال شدم
وقتی کلماتی رو دیدم که تو نوشتی.
ممنون که نوشتی م....
آری.
گلایه دارم.
خیلی هم گلایه دارم.
تو نمی توانی این طور بی تفاوت بگذاری بروی.
تو حق نداشتی اینگونه سرت بیاندازی پایین و بروی.
انگار نه انگار که از من طلبکاری.
این قدر ساکت و ارامی که انگار به من بدهکاری.
و رویت نمی شود در مقابل من قرار بگیری.
کسی که بدهکار است من هستم.
دارم عذاب می کشم.
تویی که این همه خوبی کردی به من
بی هیچ حرفی رفتی.
و من دارم خفه می شوم
از هجم حرفها و بغض هایی که راه گلویم را سد کرده.
من به تو بدهکارم م....
و تو حق نداری از طلبت چشم پوشی کنی.
حق نداری طوری رفتار کنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
تو باید بابت این همه خوبی که به من کردی چیزی بخواهی.
حرف بزن م....
این سکوت بد جور آزارم می دهد.
یعنی چه که همینطور بروی.
می دانم که روح بزرگی داری
ولی باز هم دلیلی نمی بینم که بخواهی از حق خودت بگذری.
نمی دانی چقدر غصه این را می خورم که نتوانستم
حتی برای یک بار هم که شده تو را خوشحال کنم.
خوشحالی که از اعماق وجودت برآید.
و من برای همیشه با این کابوس زندگی خواهم کرد.
یاد اشکهای خواهم افتاد.
که برای منی که لایق نبودم سرازیر شد.
من از تو گلایه دارم م....
من جز ناراحتی برای تو هیچ نبودم و
تو جز خوبی برای من.
و حالا تو جوری رفتار می کنی که انگار من
آدم خوبی بوده ام.
نه
آدم خوب این قصه از اول تو بودی
و تا آخر هم تو خواهی بود.
ولی ای کاش این قدر ساکت و آرام نبودی.
کاش فحشو ناسزا می دادی به من.
کاش می زدی در گوشم.
من از تو گلایه دارم م....
تو شدی مثل مادر یک مقتول که از خون پاره تنش می گذرد
و این بخشش قاتل را بیشتر از مجازات می آزارد.
چون می داند که مستحق مجازات است.
رو برویی با وجدان وقتی که می دانی مقصر هستی
از هر مجازاتی سخت تر است.
تو نباید مرا می بخشیدی و در میان جمعیت دور می شدی.
بی آنکه بوسه ای بر دستانت بزنم.
آری تو حق نداشتی با من این چنین کنی.
من از تو گلایه دارم م....
و
۲۱ ساعت
و
۱۱ دقیقه
و
۵۳ ثانیه
است که دلتنگت هستم م....