آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

بانوی بهار

روزی که از راه رسیدی

باران شروع  شد

نه، باران نبود.

اشک فرشته های آسمان بود

که به خاطر رفتنت، همه و همه گریه می کردند

و آنهایی که آنجا بودند شاهدند

که خود تو هم آن لحظه گریه می کردی

به این دنیا خوش آمدی فرشته من.

هر چه فکر می کنم چیزی به ذهنم نمی رسد

هدیه تولدت را می گویم

آخر در این دنیا چیزی نیست که ارزشش به اندازه لیاقت تو باشد.

جز یک عشق ناب.

که بی شک لایق ترین تو هستی برای داشتنش

یک عشق ناب تقدیم به تو، فرشته من.

تولدت مبارک،

دوستت دارم خانم میم...

۱۱ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۳۱
علی ...
همیشه باش.

نه برای این که دیوانه وار دوستت دارم.

نه برای این که عاشقت هستم.

و نه حتی برای این که بودنم با بودنت پیوندی محکم دارد.

همیشه باش در من و زندگیم.

تنها برای این که هیچ کس مانند تو نمی شود.

هیچ کس نمی تواند مثل تو روزهای جوانی اش را

در روزهای بزرگ شدن من جا بگذارد.

تا مثل کوه شدن را یادم بدهد.

چشمهای هیچ کس نمی تواند مرا جادو کند.

اصلا چشمهای بی قرار من نمی تواند در چشمان دیگری خیره شود.

یک بار نگاه کردن در چشمانت کافی بود تا جادو شوم.

دست های هیچ کس به مهربانی دستهای تو نیست.

نه م....

هیچ کس نمی تواند مانند تو باشد.

۱۱ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۳
علی ...
م.... خودم که یادم نمی آید

از وقتی که م.... زبان باز کردم

که به احتمال زیاد م.... یک سال و نیم یا دو سال داشتم

تقدیر این بوده م.... که عاشق تو بشوم

از همان روزها در همه م.... حرفها و جمله ها

چطور بگویم؟ م.... نام تو تا نوک زبانم می آمده

م.... توضیحش کمی سخت است

ولی باور کن م.... حتما چنین چیزی بوده

و هست.

در دوره دبستان و راهنمایی همه م.... معلمها عاصی بودند از دستم

اول و وسط و آخر هر جمله م.... حرف میم م.... بود که رژه می رفت

همیشه وقتی پای تخته در جواب دادن به سوالی کم می آوردم

م.... م.... م.... تنها جوابم بود

اصلا شاید م.... می خواستم تو بیایی و جواب را به من برسانی

همین الان هم که م.... سالهاست که

از آن روزها می گذرد م.... مثل همان روزها

حرف اول اسمت بر م.... نوک زبانم می نشیند.

آن موقع که نمی دانستم  م.... چرا این قدر حرف میم

بر زبانم جاری می شود م.... احساس می کردم یک عادت است

میگفتم شاید بزرگتر که شدم م.... از زبانم بیفتد

و همینطور شد از زبانم م.... افتاد این حرف میم

افتاد توی م.... قلبم.

و حالا با هر بار تپش قلبم  این حرف میم است در رگهایم م.... جاری می شود

و به سلولهای بدنم را زندگی می بخشد

م.... نمی دانم منظورم را متوجه شدی م.... یا نه؟

م.... ولش کن خیلی م.... پیچیده است.

وقتی دیدمت برایت توضیح می دهم...

۱۱ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۴
علی ...
۵ ۴ ۳ ۲ ۱
۱۱ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۰۸
علی ...
چقدر خوشبختند کسانی که روزگارشان به سختی میگذرد!

کاش من هم جای یکی از آنها بودم!

آخر خیلی وقت است که روزگارم سخت مانده.

نمی گذرد لعنتی...

۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۵۹
علی ...
گاهی وقت ها فکر می کنم

یک جور فراموش کاری تعمدی خوب است.

حالا که قرار است از اینجا به بعد را

با تمام شدن های غیر منتظره زندگی کنم،

فراموشی بهترین بهانه ای است

که یادم برود چه سرمایه ای از من به سرقت رفته است.

اما بعضی چیزها را عامدانه هم نمی توان فراموش کرد

آنها مثل سکانس برتر یک فیلم،

برای همیشه ته ذهن آدم ماندگار اند.

مثل تاریخ تولد کسی که دوستش داری،

مثل لحظه آشنایی با کسی

که یک عمر تلخی ها و شیرینی های زندگی ات را با او قسمت کرده ای.

اما بهتر است بقیه چیز ها را فراموش کنم.

این که چقدر از آمدنت گذشته،

چند شمع روشن دیگر با هم فاصله داریم،

اینکه چند تا زمستان با آمدن تو بهار شده تا شنیدن قصه جوانی ات،

خنکای بهار امسال را هم به طلوع صبح گرم تابستان پیوند دهد.

و...

همین که نفس می کشی،

همین که هستی،

کافی است.

همین برای بودن و زیستن کافی است.

باور کن.

باور کن که عشق همین تداوم نفس های توست.

م...ی نازنینم...

۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۱۳
علی ...
۵ ۴ ۳ ۲ ۱
۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۰۲
علی ...
در چند روز گذشته برای انجام کاری

چندین بار به شهر زنجان سفر کردم.

هر بار توی مسیر خودمان را می دیدم.

آری، خودمان.

خودمان را می دیدم که کنار جاده توقف کرده ایم.

زیر سایه یک درخت،

کنار یک نهر روان.

نشسته بودیم و باهم حرف می زدیم.

من برایت از غذایی که شب قبلش آماده کرده بودی لقمه می گرفتم.

تو برایم چایی می ریختی.

من می رفتم میان گندمزار و فریاد می زدم

دوستت دارم.

تو نگاه می کردی و می خندیدی.

الان که دارم اینها را می نویسم

پیش خودم می گویم:

خوش به حال "آن خودمان"

که کنار جاده،

زیر درخت،

کنار یک نهر روان جاماندند.

۰۹ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۴۲
علی ...
۵ ۴ ۳ ۲ ۱
۰۹ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۲۷
علی ...
می خواهی بگویم؟

دلم برایت تنگ می شود.

آنقدر زیاد که خیالم در هوای تو جا می ماند و خودم در سایه نگاه تو.

در هوای یک جاده،

یک رود و خاطره هایی بهاری که مجال تولدی دوباره را نداشتند.

دلم برایت تنگ می شود.

مثل برگ برای درخت،

درخت برای خاک،

خاک برای باران،

باران برای ابر.

دلم برایت تنگ می شود به قدر دوستت دارم هایی که در گلویم جا ماند

و به قدر می خواهمت هایی که نشد بر زبان بیاورمشان.

دلم تنگ می شود.

برای نگاه بی قرار و صدای دلنشینت.

برای عطر تلخ قهوه و انتظار شیرین روز مرخصی.

برای نشستن روبروی هم در کنج یک کافه کوچک

برای دیدن لانه پرنده ها از پشت شیشه گراند کافه.

می خواهی بدانی؟

نمی دانم قرار بود تا کجا ادامه داشته باشد.

ولی تا جایی که یادم است پایانش اینگونه نبود.

اما برای همیشه تا هر کجای این زندگی نیمی از من با توست.

یک نیم دیگر نیز اینجا در انتظار، بدون چتر.

فقط خاطرت باشد من بی نیمه خودم تمام می شوم.

۰۸ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۴۴
علی ...
۵ ۴ ۳ ۲ ۱

۰۸ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۲۳
علی ...
از روزی که رفتی

مدام یاد تو می وزد.

۰۸ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۱
علی ...
گاهی به خوابم بیا.

گاهی من را به اسم کوچکم صدا کن.

گاهی ساده شو.

کوچک شو.

درست مثل دنیای من.

گاهی به من بگو چه روزی به دیدارت بیایم.

آن وقت من تقویم کوچک رومیزی ام را بر می دارم،

نگاهی می کنم و می گویم:

دوشنبه هفته آینده.

اما تو باور نکن.

همین حالا می آیم.

گاهی به آرزوهایم نگاه کن.

ببین خیلی ساده با تو می شود به آنها رسید.

تقویمم را که نگاه می کنم.

می بینم تمام روزهایم خالی است.

من تمام روزهایم را تنها هستم.

پس تو هر روزی که دوست داشتی بیا.

گاهی نگاه کردن به تقویم هیچ تأثیری ندارد.

وقتی حتی نمی دانم امروز چند شنبه است.

پس دنبال چه می گردم؟

دنبال سه شنبه های سخت تو یا جمعه های سرد و ساکت خودم؟

دنبال روز تولد تو بگردم یا روز تولد خودم؟

راستی تولدم کی بود؟

گاهی نگاه کن ببین روزها چه طور می گذرند

و ما هر کدام فقط یک خودکار به دست گرفتیم

و این تقویم را خط می زنیم.

گاهی فقط به تقویمت نگاه کن و ببین چند روز است از من دوری.

گاهی به خوابم بیا.

خیلی ساده، مثل دنیایم.

من از این تقویم تکراری خسته ام.

۰۸ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۱۴
علی ...
۵ ۴ ۳ ۲ ۱

۰۷ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۵۰
علی ...
م....

نگاهی به وبلاگهای عاشقانه بیانداز

همه وبلاگهای عاشقانه مدیرانی دارند ۱۵ تا ۲۰ ساله

همه از تنهایی می نویسند.

ولی برای دریافت یک نظر دست به هر کاری می زنند.

می نویسند که دوست دارند تنها باشند.

ولی لینک دوستانشان آنقدر عمیق!!! است

که اگر بخواهی ته آن را ببینی

حتما به معادن ذغال سنگ و نفت برخورد خواهی کرد.

همه زخم خورده اند!

و هیچ کس هم ادعا ندارد که زخم زده.

همه همدمشان سیگار است!!!

همه عاشق مخاطب خاص خود هستند

ولی همه را عسیسم!!! صدا می کنند.

عشق هایی که به سرعت تکثیر می شوند

یا بهتر است بگویم (copy / past) می شوند

و به همان سرعت محو و ناپدید.

ومن باید اکنون ادعا کنم که که پیر ترین عاشق هستم.

در میان این صفحات.

کسی که فارغ نخواهد شد.

کسی که اگر می نالد از زخم خوردن نیست.

از عجز و ناتوانیست برای جبران خوبی های تو.

کسی که اگر نظری را تایید نمی کند یعنی نمی کند.

کسی که نه فقط در دنیای مجازی و در میان صفر و یک ها

که در واقعیت عاشق تو است

کسی که منتظر یک کلام از آشناست

کسی که مال خود خو د تو است.

برای همیشه.

علی، علی خود خود خود خودت.

۰۶ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۵۲
علی ...
می دانی چه شد که "روزی روزگاری پاسارگاد" را نوشتم؟

از جلوی تلویزیون رد می شدم

که دیدم سریال ستایس در حال پخش است.

نشستم و نگاه کردم.

به یاد روزهایی که دانشگاه می رفتی.

به یاد اولین باری که به اصطلاح کات کردیم.

و من بی خبر از تو بودم.

تنها دلخوشیم این بود که جمعه بشود.

و تو را تصور کنم که نشسته ای جلوی جعبه جادو،

جعبه جادویی که البته دیگر سالهاست شکل جعبه را ندارد

و بیشتر شبیه تخته شده و شاید هم یک پنجره.

خلاصه داشتم سریال را می دیدم که در قسمتی از آن

ستایش به محله قدیمی اش باز گشت.

محله ای قدیمی

سرشار از خاطرات سالهای جوانی و صد البته طاهر.

از پیچ آخرین کوچه که گذشت، ماتش برد.

آرام آرام و با حالتی شبیه به ترس نگاهش را به بالا هدایت کرد

و هر چه بالا تر را نگاه می کرد غم درون نگاهش بیشتر نمایان می شد.

خانه قدیمی دیگر سر جایش نبود.

به جایش ساختمانی ساخته بودند بلند.

و من هم آن هنگام ترسیدم.

ترسیدم که روزی روزگاری از کوچه های سرشار از خاطراتمان بگذرم

و نگاهم بیفتد به کوه هایی  از جنس  سیمان و آهن

که روییده اند همچون علفهای هرز در بوستان خاطراتمان.

گر چه هر اتفاقی که بیافتد یاد آن بوستان از خاطرم نخواهد رفت.

ولی هر جا که تو گام نهاده ای برایم مقدس است.

و لطمه به آن لطمه به مقدسات من است.

و من می ترسم

می ترسم از این که روزی روزگاری نامی دیگر برای کوچه سوم انتخاب کنند،

می ترسم مبادا خدشه ای بر یادگاری هایت وارد شود

و هزاران ترس دیگر که هر ساعت و لحظه رهایم نمی کنند.

کاش زمان می ایستاد از حرکت.

کاش دیگر صدای هیچ بولدوزری

خواب شیرین گنجشکها را آشفته نمی ساخت.

۰۶ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۲۵
علی ...
م....

14۹ روز

و

۲۱ ساعت

و

۵۴ دقیقه

و

۱۹ ثانیه

است که بی تو و با یاد تو می گذرد.

۰۶ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۵۸
علی ...
تیک تاک ساعت

در لحظه های نبودنت

صدایی بس بلند دارد

همچون بنگ بنگ شلیک جوخه اعدام

و من اینجا بسته به تیرکی چوبی

روبروی ساعت ایستاده ام

و پس از هر تیک تاک چشمانم را به هم می فشارم.

اما چشمانم را که باز می کنم،

باز صدای بنگ بنگ است که به گوش می رسد!

۰۵ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۰۲
علی ...
انگشتانت را قرض می خواهم برای شمارش روزهای نبودنت.

قرار نبود آنقدر دور باشیم که شمارش روزها از دستمان برود.

احساس می کنم که دیگر پیر شده ام.

یک پیر مرد راست راستکی

که خیلی وقت است به پای تو پیر شده.

به پای نبودنت و ندیدنت.

من این مو ها را در آسیاب سفید نکرده ام.

سفیدی موهایم حاصل یک انتظار است،

یک انتظار طولانی،

که شمارش روزهایش از دستم در رفته.

انگشتانت را به من قرض بده

تا بشمارم روزهای نبودنت را با دستان خودت

تا بدانی که که با هم نیز نمی توانیم روزهای دوری را بشماریم.

شاید اینطور باورت بشود

که چقدر...

چقدر از هم دور شده ایم

همه اش تقصیر توست.

تقصیر توست که موهای سفیدم به چشم هیچ کس نمی آید غیر از تو.

همانطور که سیاهی موهای تو به چشم کسی جز من نمی آمد.

مطمئنم هیچ کس مثل تو حواسش به من نیست.

هیچ کس...

م.... می دانم که که من جز آزار و اذیت برای تو هیچ چیز دیگری نداشته ام

اصلا برای همین است که انگشتانت را به من قرض نمی دهی.

مگر نه؟

عیبی ندارد عزیزم.

برای شمارش روزهای دوری.

حالا می نشینم و موهای سفیدم را می شمارم.

۰۵ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۰۱
علی ...
بگذار بگویم که از سراب این آب بریدم

من از عطش ترانه آفریدم

به سمت ماندنت راهی نمی شوی چرا

گاهی ستاره هدیه کن به مشت پوچ شب ها

شمرده تر بگو با من حروف رفتنت

تا من بگیرم از دلت همه بهانه ها را

آشوبم آرامشم تویی

به هر ترانه ای سر میکشم تویی

سحر اضافه کن به فهم آسمانم

آشوبم آرامشم تویی

به هر ترانه ای سر میکشم تویی

بیا که بی تو من غم تو صد خزانم

۰۴ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۵۷
علی ...