دلم تنگ می شود
دلم برایت تنگ می شود.
آنقدر زیاد که خیالم در هوای تو جا می ماند و خودم در سایه نگاه تو.
در هوای یک جاده،
یک رود و خاطره هایی بهاری که مجال تولدی دوباره را نداشتند.
دلم برایت تنگ می شود.
مثل برگ برای درخت،
درخت برای خاک،
خاک برای باران،
باران برای ابر.
دلم برایت تنگ می شود به قدر دوستت دارم هایی که در گلویم جا ماند
و به قدر می خواهمت هایی که نشد بر زبان بیاورمشان.
دلم تنگ می شود.
برای نگاه بی قرار و صدای دلنشینت.
برای عطر تلخ قهوه و انتظار شیرین روز مرخصی.
برای نشستن روبروی هم در کنج یک کافه کوچک
برای دیدن لانه پرنده ها از پشت شیشه گراند کافه.
می خواهی بدانی؟
نمی دانم قرار بود تا کجا ادامه داشته باشد.
ولی تا جایی که یادم است پایانش اینگونه نبود.
اما برای همیشه تا هر کجای این زندگی نیمی از من با توست.
یک نیم دیگر نیز اینجا در انتظار، بدون چتر.
فقط خاطرت باشد من بی نیمه خودم تمام می شوم.