خواب شیرین گنجشکها
از جلوی تلویزیون رد می شدم
که دیدم سریال ستایس در حال پخش است.
نشستم و نگاه کردم.
به یاد روزهایی که دانشگاه می رفتی.
به یاد اولین باری که به اصطلاح کات کردیم.
و من بی خبر از تو بودم.
تنها دلخوشیم این بود که جمعه بشود.
و تو را تصور کنم که نشسته ای جلوی جعبه جادو،
جعبه جادویی که البته دیگر سالهاست شکل جعبه را ندارد
و بیشتر شبیه تخته شده و شاید هم یک پنجره.
خلاصه داشتم سریال را می دیدم که در قسمتی از آن
ستایش به محله قدیمی اش باز گشت.
محله ای قدیمی
سرشار از خاطرات سالهای جوانی و صد البته طاهر.
از پیچ آخرین کوچه که گذشت، ماتش برد.
آرام آرام و با حالتی شبیه به ترس نگاهش را به بالا هدایت کرد
و هر چه بالا تر را نگاه می کرد غم درون نگاهش بیشتر نمایان می شد.
خانه قدیمی دیگر سر جایش نبود.
به جایش ساختمانی ساخته بودند بلند.
و من هم آن هنگام ترسیدم.
ترسیدم که روزی روزگاری از کوچه های سرشار از خاطراتمان بگذرم
و نگاهم بیفتد به کوه هایی از جنس سیمان و آهن
که روییده اند همچون علفهای هرز در بوستان خاطراتمان.
گر چه هر اتفاقی که بیافتد یاد آن بوستان از خاطرم نخواهد رفت.
ولی هر جا که تو گام نهاده ای برایم مقدس است.
و لطمه به آن لطمه به مقدسات من است.
و من می ترسم
می ترسم از این که روزی روزگاری نامی دیگر برای کوچه سوم انتخاب کنند،
می ترسم مبادا خدشه ای بر یادگاری هایت وارد شود
و هزاران ترس دیگر که هر ساعت و لحظه رهایم نمی کنند.
کاش زمان می ایستاد از حرکت.
کاش دیگر صدای هیچ بولدوزری
خواب شیرین گنجشکها را آشفته نمی ساخت.