آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

م.... دیشب سه بار خوابت را دیدم

و هر سه بار خوابهایی که من را نگران می کرد

خواب اول:

گوشیم زنگ خورد ولی من اهمیتی ندادم.

دوباره زنگ خورد و من به گوشیم که نگاه کردم خشکم زد.

تو بودی، آری تو بودی که زنگ زده بودی

گوشی را برداشتم و گفتم: جانم؟ م....؟ الو چرا حرف نمی زنی؟ الو؟

گوشم را تیز کردم ببینم صدایی می شنوم یا نه.

صدای گریه تو می آمد

و بعد تماس قطع شد.

و بعد از آن هم هر چه زنگ زدم جواب ندادی که ندادی.

 

خواب دوم:

هوا گرگ و میش بود و از خلوتی کوچه و خیابان

می شد فهمید که صبح است

من آمدم توی خانه شما

مثل دزدها

توی حیاط یک پراید هاچ بک بود

نوک مدادی

نشستم توی ماشین

سوییچ رویش بود و من استارت زدم.

ولی ماشین روشن نشد.

چندین بار این کار را تکرار کردم ولی ماشین روشن نشد که نشد

بعد تو با برادرانت! آمدی توی حیاط

عجیب این بود که تو دو برادر داشتی

هر دو من را دنبال کردند و من فرار کردم

و خوشبختانه توانستم فرار کنم.

 

خواب سوم:

من آمده بودم جلوی خانه شما

پدرت و (باز هم) دو برادرت! می خواستند

دو درختی را که جلوی خانه شما بود را قطع کنند

بعد به من اشاره کردند که کمکشان کنم

من هم قبول کردم

برادر بزرگترت با چیزی شبیه به ساطورافتاد به جان درخت

و برادر کوچکترت! رفت نشست یک گوشه

و شروع کرد به مرتب کردن فیلمهای تو

داشت با یک پنبه مرطوب روی سلفون فیلمها را پاک می کرد

و می گذاشتشان توی یک جعبه

ناگهان دیدم که گوشی من کنار او روی زمین افتاده

و نگران بودم که مبادا زنگ بزنی و اسمت را روی صفحه گوشی ببیند.

با ایما و اشاره به تو حالی کردم که جریان چیست.

تو هم نگران شدی.

بعد صدایش زدی تا من بتوانم گوشیم را بردارم.

ولی انگار فهمیده بودند که ما همدیگر را می شناسیم.

بعد تو رفتی توی خانه  و آنها هم پشت سرت وارد خانه شدند.

۰۴ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۶
علی ...
آهای بولدوزرچی دست نگه دار.

لعنتی با توام.

این ساختمان که داری با پنجه های پولادین این غول آهنی با خاک یکسانش می کنی،

روزی محل قرار من و م.... بوده است.

صدها خاطره خوب و شیرین زیر این این سقف داریم.

فنجان های چای یخ زده مان را اینجا نوشیدیم.

خندیدیم، گریه کردیم، حرف زدیم و سکوت کردیم.

آهای بولدوزر چی،

جان بچه ات دست نگه دار.

این غول آهنی زرد رنگ را متوقف کن،

می دانم که از تو دستور می گیرد،

می دانم که جنسش از فولاد است و از این چیزها سر در نمی آورد. 

ولی تو که می فهمی، تو که می فهمی عشق یعنی چه

خاطره یعنی چه

پس حرفم را بفهم

همه دلخوشیم شده همین جا،

خرابش نکن.

یادگار م....یم را از بین نبر.

آهااااااااای بولـ . . .

۰۲ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۲۹
علی ...
هر اتفاقی که می افتد،

من نیز می افتم!

به یاد تو

و این افتادن درد دارد.

چون وقتی می افتم،

جدا از درد افتادن، به جایی می افتم که هیچ کس نیست

می افتم توی یک تنهایی بزرگ  وسیع  سنگین  عمیق ، نمی دانم.

راستی مقیاس اندازه گیری تنهایی چیست؟

بگذریم...

خلاصه می افتم توی تنهایی جایی که نیستی که دستم را بگیری

و این یکی خیلی درد دارد.

۰۱ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۵۸
علی ...
دنیا هر چقدر هم که بد شده باشد،

من باز هم به تو ایمان دارم.

تو خودت را به من ثابت کردی.

و من دیدم همه خوبی هایت را،

نه ندیدم

حس کردم، لمس کردم.

با همه وجود.

و می دانم که از تو بهتر وجود ندارد

ای بهترین بهترینها

ای کسی که خوبی را به من آموختی

ای فرشته خوب خدا

که اینجا روی زمین جا مانده ای

و می دانم که این بودن تو در زمین چقدر برایت سخت است.

ولی نگران نباش

جای تو در آسمان است

و من به این ایمان دارم.

من به تو ایمان دارم م....

۰۱ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۵۵
علی ...
م.... جان

معذرت می خواهم که در این چند روزه کمتر برایت می نویسم.

درگیر امتحانات هستم.

راستی دیشب خوابت را دیدم

ولی هر چه فکر می کنم یادم نمی آید چه اتفاقی افتاد

یا در کجا بودیم.

البته مهم تو هستی که خوب یادم است.

کمی ناراحت بودی نمی دانم چرا.

ولی نگرانت شدم.

امروز برایت صدقه دادم

ولی جدا از این چیز ها

خیلی خیلی مواظب خودت باش.

دوستت دارم، دوستت دارم و دوستت دارم.

۳۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۱۰
علی ...
م....

142 روز

و

02 ساعت

و

31 دقیقه

و

43 ثانیه

است که بی تو و با یاد تو می گذرد.

۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۳۵
علی ...
چه دردنــاک است

وقتی نــاتوان می ایستی

در بــرابــر از دست دادن

بــا ارزش تـــرین چـــیز زنـــدگـیـت...

۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۰۸
علی ...
خوب شد که مجازاتشان کردند.

همانهایی را می گویم که می خواستند ثابت کنند

زمین گرد است.

چون اگر گرد بود

تا الان لااقل یک بار گذرمان به یک دیگر افتاده بود.

۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۹:۲۷
علی ...
آغاز من تو بودی و پایان من تویی.

آرامش پس از شب طوفان من تویی.

حتی عجیب نیست که در اوج شک و شک

زیباترین بهانه ایمان من تویی.

احساس هایی متفاوت میان ماست.

آباد از تو ام من و ویران من تویی.

آسان نبود گرد همه شهر گشتنم.

آنکه چه سخت یافتم انسان من تویی.

پیداست من به شعله تو زنده ام هنوز.

در سینه من آتش پنهان من تویی.

هر صبح با طلوع تو بیدار می شوم.

رمز طلسم بسته چشمان من تویی.

هرچند سرنوشت من و تو دوبارگی است.

تنهای من، نهایت عرفان من تویی.

۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۹:۱۱
علی ...
زندگی من گره خورده با یک حس

با یک ........ نمی دانم اسمش را چه باید گذاشت

یا این که چطور توصیحش داد

این کلمه ۴ حرفی بد جور روی لحظه به لحظه زندگی من سایه انداخته.

"ح" "س" "ر" "ت"

آری حسرت

چیزیست که یک لحظه هم ولت نمیکند

اگر عزیزی را از دست داده یاشی

غم/تنهایی/گریه/بغض و هر درد و مرضی

برای یک لحظه لا اقل متوقف می شوند

ولی حسرت چیز دیگریست.

باور نداری.

بگذار برایت مثالی بزنم. 

نگاه کن به مادری که بیست سال قبل فرزندش مرده است.

نگاه کردی؟

دیدی؟ دارد می خندد.

با زن همسایه نشسته و از مسافرت چند روزه ترکیه حرف می زند.

و این که چقدر به او خوش گذشته.

و از مهمانی چند روز آینده که قرار است در خانه آنها برگزار شود.

دیدی؟ آن زن می خندد پس برای لحظه ای هر چند کوتاه غم او را رها کرده.

دیدی با زن همسایه حرف می زند؟

چند روز دیگر هم که مهمانی دارد و کلی آدم دور و برش را می گیرند.

پس تنهایی هم برای لحظاتی او را ترک می کند و خواهد کرد.

از مسافرت لذت برده و کلی به او خوش گذشته.

در کل به نظر نمی آید این زن زندگی تلخی را داشته باشد.

ولی نکته اینجاست.

حسرت بودن پسرش هر لحظه و ثانیه با اوست.

این را همه حس میکنند

پسری که پدرش می میرد.

زنی که شوهرش را از دست داده

و خیلی های دیگر.

پس این حسرت است که همیشه با من خواهد بود.

شاید روزی خندیدم

شاید روزی لذت بردم از خواندن یک شعر و یا دیدن یک فیلم

ولی لا به لای همه این احساسات و اتفاقات

این حسرت است که همیشه با من خواهد ماند.

حسرت با تو بودن.

۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۵۹
علی ...
امروز سالگرد روزیست که با هم رفتیم

سل کافه.

یادت است یک لیموناد سفارش دادیم؟

که بر عکس آن لیمونادهای بسته بندی شده

که خیلی خوب بودند

اصلا از این یکی خوشت نیامد.

من هم همینطور.

یادش بخیر.

۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۳۰
علی ...
م....

روزهایی که با تو بودم

من خوشبخت ترین مرد روی زمین بودم.

و اکنون

من بد بخت ترین مرد روی زمین هستم.

۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۳:۴۴
علی ...
حرف نزن

هیچ چیزی نگو.

فقط نگاهم کن.

من در نگاهت حرفت را خواهم خواند.

فقط نگاهم کن.

۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۵:۲۸
علی ...
یک سکوت عجیب همه زندگیم را فرا گرفته.

یک سکوت سرسام آور!

سکوتی که شبها از شدت آن خوابم نمی برد.

۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۵:۱۳
علی ...
برای همیشه چشمم به این در خواهد ماند.

برای همیشه منتظر خواهم بود

منتظر لحظه ای که خدا باز ما را روبروی هم قرار بدهد

برای همیشه منتظرت خواهم ماند.

۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۴۷
علی ...
شب

سکوت

تنهایی

و چشمانی مانده به راه

برای دیدن روی ماه تو

و انتظاری عذاب آور

برای شنیدن یک خبر

هر چند کوتاه

از تو م....ی خوبم.

۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۱۲
علی ...
نمی توانم پنهانت کنم

از درخشش نوشته هایم می فهمند،

از تو و برای تو می نویسم

از شادی قدم هایم،

شوق دیدن تو را در می یابند

چگونه می خواهی قصه عاشقانه مان را

از حافظه کوچه های شهر پاک کنی؟

و قانع شان کنی که خاطراتشان را منتشر نکنند؟

۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۲۳
علی ...
من که هیچ خبری از تو ندارم

خدا کند که خوب باشی

و لبخندی به لب داشته باشی

که سر چشمه اش

یک خوشبختی ناب باشد.

۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۱۹
علی ...
در قوطی را باز می کنم،

مولکول های هوا بوی قهوه را در همه جا پخش می کند.

آرام آرام به نشیمن می روم.

همین که تن خسته ام را روی کاناپه ی قهوه ای رنگ پرتاب می کنم

صدای جیغ کتری روی گاز آشپزخانه را  می شنوم.

دو باره بلند می شوم

وارد آشپزخانه که می شوم

بوی قهوه از دودکش های بینی من بالا می رود.

از پنجره ی آشپزخانه،

ماه نقره ای،

میان تمام بلندی های از جنس سیمان و فولاد فریاد می زد.

امشب زیر سقف آیینه کاری آسمان،

بوی شکوفه های ظهیر الدوله را که

به درخت خاطره ها گره زدیم، حس کردم.

جیرجیرک ها این قدر این پا و آن پا کردند

تا سمفونی عاشقانه ی ما را بنوازند.

و وقتی تمام شهر به خواب فرو رفت

تو همه شب را به ماه خیره می شوی و من محو خاطرات و چشمان تو.

ماه زیباییش را از تو قرض می گیرد

شب ساهیش را از گیسوان تو به ارث می برد،

و چشمان تو به شب آرامش را هدیه می کند.

زنگ در را بزن.

شب را به خانه ام بکش

و یک فنجان قهوه در این شب شهاب باران،

مهمان دلم باش.

۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۵۳
علی ...
م.... می دانی کجا سنگ صبور می فروشند؟

دلی دارم که سال هاست!!!

در آرزوی درد دل کردن با سنگ صبوری است،

آری سالهاست!!!

از روزی که رفتی هر روز به اندازه یک سال گذشته

و اکنون دل من سالهاست در آرزوی سنگ صبوری است

تا راز های مگویش را بی هراس از نگاه های غرق در سوء ظن،

بچ بچ های مردد و نگاه های مشکوک،

در گوش سنگ صبورش زمزمه کند

و بیم آن را نداشته باشد که کسی قضاوتش کند،

سرزنشش کند و باد اسرار پنهانش را،

که کسی جز تو نمی داند،

در سراسر شهر منتشر کند

تا مردم تصویر اندوهش را قاب بگیرند.

دل غمگینم در تمام عکس ها لبخند می زند

تا غریبه ای نفهمد که من هرشب حوالی کوچه شماره  3 قدم می زنم

کوچه ای که راز من و تو را می داند

و می ترسم از آنچه که نمی داند.

و از آنچه که می داند و از آنچه که خواهد دانست.

و می ترسم از آن کلاغی که پرید از فراز سر من و تو

و در اندیشه ی آشفته ی ابری سیاه و ولگرد فرو رفت.

تا خبر ما را با خود به همه شهر ببرَد.

هیچ کس نمی داند کجا سنگ صبور می فروشند.

پس بیا و باز سنگ صبور من باش

راز های من سالهاست که در پستوی دلم خاک می خورد.

۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۳۹
علی ...