باز سنگ صبور من باش
دلی دارم که سال هاست!!!
در آرزوی درد دل کردن با سنگ صبوری است،
آری سالهاست!!!
از روزی که رفتی هر روز به اندازه یک سال گذشته
و اکنون دل من سالهاست در آرزوی سنگ صبوری است
تا راز های مگویش را بی هراس از نگاه های غرق در سوء ظن،
بچ بچ های مردد و نگاه های مشکوک،
در گوش سنگ صبورش زمزمه کند
و بیم آن را نداشته باشد که کسی قضاوتش کند،
سرزنشش کند و باد اسرار پنهانش را،
که کسی جز تو نمی داند،
در سراسر شهر منتشر کند
تا مردم تصویر اندوهش را قاب بگیرند.
دل غمگینم در تمام عکس ها لبخند می زند
تا غریبه ای نفهمد که من هرشب حوالی کوچه شماره 3 قدم می زنم
کوچه ای که راز من و تو را می داند
و می ترسم از آنچه که نمی داند.
و از آنچه که می داند و از آنچه که خواهد دانست.
و می ترسم از آن کلاغی که پرید از فراز سر من و تو
و در اندیشه ی آشفته ی ابری سیاه و ولگرد فرو رفت.
تا خبر ما را با خود به همه شهر ببرَد.
هیچ کس نمی داند کجا سنگ صبور می فروشند.
پس بیا و باز سنگ صبور من باش
راز های من سالهاست که در پستوی دلم خاک می خورد.