چندین بار به شهر زنجان سفر کردم.
هر بار توی مسیر خودمان را می دیدم.
آری، خودمان.
خودمان را می دیدم که کنار جاده توقف کرده ایم.
زیر سایه یک درخت،
کنار یک نهر روان.
نشسته بودیم و باهم حرف می زدیم.
من برایت از غذایی که شب قبلش آماده کرده بودی لقمه می گرفتم.
تو برایم چایی می ریختی.
من می رفتم میان گندمزار و فریاد می زدم
دوستت دارم.
تو نگاه می کردی و می خندیدی.
الان که دارم اینها را می نویسم
پیش خودم می گویم:
خوش به حال "آن خودمان"
که کنار جاده،
زیر درخت،
کنار یک نهر روان جاماندند.
دلم برایت تنگ می شود.
آنقدر زیاد که خیالم در هوای تو جا می ماند و خودم در سایه نگاه تو.
در هوای یک جاده،
یک رود و خاطره هایی بهاری که مجال تولدی دوباره را نداشتند.
دلم برایت تنگ می شود.
مثل برگ برای درخت،
درخت برای خاک،
خاک برای باران،
باران برای ابر.
دلم برایت تنگ می شود به قدر دوستت دارم هایی که در گلویم جا ماند
و به قدر می خواهمت هایی که نشد بر زبان بیاورمشان.
دلم تنگ می شود.
برای نگاه بی قرار و صدای دلنشینت.
برای عطر تلخ قهوه و انتظار شیرین روز مرخصی.
برای نشستن روبروی هم در کنج یک کافه کوچک
برای دیدن لانه پرنده ها از پشت شیشه گراند کافه.
می خواهی بدانی؟
نمی دانم قرار بود تا کجا ادامه داشته باشد.
ولی تا جایی که یادم است پایانش اینگونه نبود.
اما برای همیشه تا هر کجای این زندگی نیمی از من با توست.
یک نیم دیگر نیز اینجا در انتظار، بدون چتر.
فقط خاطرت باشد من بی نیمه خودم تمام می شوم.
گاهی من را به اسم کوچکم صدا کن.
گاهی ساده شو.
کوچک شو.
درست مثل دنیای من.
گاهی به من بگو چه روزی به دیدارت بیایم.
آن وقت من تقویم کوچک رومیزی ام را بر می دارم،
نگاهی می کنم و می گویم:
دوشنبه هفته آینده.
اما تو باور نکن.
همین حالا می آیم.
گاهی به آرزوهایم نگاه کن.
ببین خیلی ساده با تو می شود به آنها رسید.
تقویمم را که نگاه می کنم.
می بینم تمام روزهایم خالی است.
من تمام روزهایم را تنها هستم.
پس تو هر روزی که دوست داشتی بیا.
گاهی نگاه کردن به تقویم هیچ تأثیری ندارد.
وقتی حتی نمی دانم امروز چند شنبه است.
پس دنبال چه می گردم؟
دنبال سه شنبه های سخت تو یا جمعه های سرد و ساکت خودم؟
دنبال روز تولد تو بگردم یا روز تولد خودم؟
راستی تولدم کی بود؟
گاهی نگاه کن ببین روزها چه طور می گذرند
و ما هر کدام فقط یک خودکار به دست گرفتیم
و این تقویم را خط می زنیم.
گاهی فقط به تقویمت نگاه کن و ببین چند روز است از من دوری.
گاهی به خوابم بیا.
خیلی ساده، مثل دنیایم.
من از این تقویم تکراری خسته ام.
نگاهی به وبلاگهای عاشقانه بیانداز
همه وبلاگهای عاشقانه مدیرانی دارند ۱۵ تا ۲۰ ساله
همه از تنهایی می نویسند.
ولی برای دریافت یک نظر دست به هر کاری می زنند.
می نویسند که دوست دارند تنها باشند.
ولی لینک دوستانشان آنقدر عمیق!!! است
که اگر بخواهی ته آن را ببینی
حتما به معادن ذغال سنگ و نفت برخورد خواهی کرد.
همه زخم خورده اند!
و هیچ کس هم ادعا ندارد که زخم زده.
همه همدمشان سیگار است!!!
همه عاشق مخاطب خاص خود هستند
ولی همه را عسیسم!!! صدا می کنند.
عشق هایی که به سرعت تکثیر می شوند
یا بهتر است بگویم (copy / past) می شوند
و به همان سرعت محو و ناپدید.
ومن باید اکنون ادعا کنم که که پیر ترین عاشق هستم.
در میان این صفحات.
کسی که فارغ نخواهد شد.
کسی که اگر می نالد از زخم خوردن نیست.
از عجز و ناتوانیست برای جبران خوبی های تو.
کسی که اگر نظری را تایید نمی کند یعنی نمی کند.
کسی که نه فقط در دنیای مجازی و در میان صفر و یک ها
که در واقعیت عاشق تو است
کسی که منتظر یک کلام از آشناست
کسی که مال خود خو د تو است.
برای همیشه.
علی، علی خود خود خود خودت.
از جلوی تلویزیون رد می شدم
که دیدم سریال ستایس در حال پخش است.
نشستم و نگاه کردم.
به یاد روزهایی که دانشگاه می رفتی.
به یاد اولین باری که به اصطلاح کات کردیم.
و من بی خبر از تو بودم.
تنها دلخوشیم این بود که جمعه بشود.
و تو را تصور کنم که نشسته ای جلوی جعبه جادو،
جعبه جادویی که البته دیگر سالهاست شکل جعبه را ندارد
و بیشتر شبیه تخته شده و شاید هم یک پنجره.
خلاصه داشتم سریال را می دیدم که در قسمتی از آن
ستایش به محله قدیمی اش باز گشت.
محله ای قدیمی
سرشار از خاطرات سالهای جوانی و صد البته طاهر.
از پیچ آخرین کوچه که گذشت، ماتش برد.
آرام آرام و با حالتی شبیه به ترس نگاهش را به بالا هدایت کرد
و هر چه بالا تر را نگاه می کرد غم درون نگاهش بیشتر نمایان می شد.
خانه قدیمی دیگر سر جایش نبود.
به جایش ساختمانی ساخته بودند بلند.
و من هم آن هنگام ترسیدم.
ترسیدم که روزی روزگاری از کوچه های سرشار از خاطراتمان بگذرم
و نگاهم بیفتد به کوه هایی از جنس سیمان و آهن
که روییده اند همچون علفهای هرز در بوستان خاطراتمان.
گر چه هر اتفاقی که بیافتد یاد آن بوستان از خاطرم نخواهد رفت.
ولی هر جا که تو گام نهاده ای برایم مقدس است.
و لطمه به آن لطمه به مقدسات من است.
و من می ترسم
می ترسم از این که روزی روزگاری نامی دیگر برای کوچه سوم انتخاب کنند،
می ترسم مبادا خدشه ای بر یادگاری هایت وارد شود
و هزاران ترس دیگر که هر ساعت و لحظه رهایم نمی کنند.
کاش زمان می ایستاد از حرکت.
کاش دیگر صدای هیچ بولدوزری
خواب شیرین گنجشکها را آشفته نمی ساخت.
14۹ روز
و
۲۱ ساعت
و
۵۴ دقیقه
و
۱۹ ثانیه
است که بی تو و با یاد تو می گذرد.
در لحظه های نبودنت
صدایی بس بلند دارد
همچون بنگ بنگ شلیک جوخه اعدام
و من اینجا بسته به تیرکی چوبی
روبروی ساعت ایستاده ام
و پس از هر تیک تاک چشمانم را به هم می فشارم.
اما چشمانم را که باز می کنم،
باز صدای بنگ بنگ است که به گوش می رسد!
قرار نبود آنقدر دور باشیم که شمارش روزها از دستمان برود.
احساس می کنم که دیگر پیر شده ام.
یک پیر مرد راست راستکی
که خیلی وقت است به پای تو پیر شده.
به پای نبودنت و ندیدنت.
من این مو ها را در آسیاب سفید نکرده ام.
سفیدی موهایم حاصل یک انتظار است،
یک انتظار طولانی،
که شمارش روزهایش از دستم در رفته.
انگشتانت را به من قرض بده
تا بشمارم روزهای نبودنت را با دستان خودت
تا بدانی که که با هم نیز نمی توانیم روزهای دوری را بشماریم.
شاید اینطور باورت بشود
که چقدر...
چقدر از هم دور شده ایم
همه اش تقصیر توست.
تقصیر توست که موهای سفیدم به چشم هیچ کس نمی آید غیر از تو.
همانطور که سیاهی موهای تو به چشم کسی جز من نمی آمد.
مطمئنم هیچ کس مثل تو حواسش به من نیست.
هیچ کس...
م.... می دانم که که من جز آزار و اذیت برای تو هیچ چیز دیگری نداشته ام
اصلا برای همین است که انگشتانت را به من قرض نمی دهی.
مگر نه؟
عیبی ندارد عزیزم.
برای شمارش روزهای دوری.
حالا می نشینم و موهای سفیدم را می شمارم.
من از عطش ترانه آفریدم
به سمت ماندنت راهی نمی شوی چرا
گاهی ستاره هدیه کن به مشت پوچ شب ها
شمرده تر بگو با من حروف رفتنت
تا من بگیرم از دلت همه بهانه ها را
آشوبم آرامشم تویی
به هر ترانه ای سر میکشم تویی
سحر اضافه کن به فهم آسمانم
آشوبم آرامشم تویی
به هر ترانه ای سر میکشم تویی
بیا که بی تو من غم تو صد خزانم
و هر سه بار خوابهایی که من را نگران می کرد
خواب اول:
گوشیم زنگ خورد ولی من اهمیتی ندادم.
دوباره زنگ خورد و من به گوشیم که نگاه کردم خشکم زد.
تو بودی، آری تو بودی که زنگ زده بودی
گوشی را برداشتم و گفتم: جانم؟ م....؟ الو چرا حرف نمی زنی؟ الو؟
گوشم را تیز کردم ببینم صدایی می شنوم یا نه.
صدای گریه تو می آمد
و بعد تماس قطع شد.
و بعد از آن هم هر چه زنگ زدم جواب ندادی که ندادی.
خواب دوم:
هوا گرگ و میش بود و از خلوتی کوچه و خیابان
می شد فهمید که صبح است
من آمدم توی خانه شما
مثل دزدها
توی حیاط یک پراید هاچ بک بود
نوک مدادی
نشستم توی ماشین
سوییچ رویش بود و من استارت زدم.
ولی ماشین روشن نشد.
چندین بار این کار را تکرار کردم ولی ماشین روشن نشد که نشد
بعد تو با برادرانت! آمدی توی حیاط
عجیب این بود که تو دو برادر داشتی
هر دو من را دنبال کردند و من فرار کردم
و خوشبختانه توانستم فرار کنم.
خواب سوم:
من آمده بودم جلوی خانه شما
پدرت و (باز هم) دو برادرت! می خواستند
دو درختی را که جلوی خانه شما بود را قطع کنند
بعد به من اشاره کردند که کمکشان کنم
من هم قبول کردم
برادر بزرگترت با چیزی شبیه به ساطورافتاد به جان درخت
و برادر کوچکترت! رفت نشست یک گوشه
و شروع کرد به مرتب کردن فیلمهای تو
داشت با یک پنبه مرطوب روی سلفون فیلمها را پاک می کرد
و می گذاشتشان توی یک جعبه
ناگهان دیدم که گوشی من کنار او روی زمین افتاده
و نگران بودم که مبادا زنگ بزنی و اسمت را روی صفحه گوشی ببیند.
با ایما و اشاره به تو حالی کردم که جریان چیست.
تو هم نگران شدی.
بعد صدایش زدی تا من بتوانم گوشیم را بردارم.
ولی انگار فهمیده بودند که ما همدیگر را می شناسیم.
بعد تو رفتی توی خانه و آنها هم پشت سرت وارد خانه شدند.
لعنتی با توام.
این ساختمان که داری با پنجه های پولادین این غول آهنی با خاک یکسانش می کنی،
روزی محل قرار من و م.... بوده است.
صدها خاطره خوب و شیرین زیر این این سقف داریم.
فنجان های چای یخ زده مان را اینجا نوشیدیم.
خندیدیم، گریه کردیم، حرف زدیم و سکوت کردیم.
آهای بولدوزر چی،
جان بچه ات دست نگه دار.
این غول آهنی زرد رنگ را متوقف کن،
می دانم که از تو دستور می گیرد،
می دانم که جنسش از فولاد است و از این چیزها سر در نمی آورد.
ولی تو که می فهمی، تو که می فهمی عشق یعنی چه
خاطره یعنی چه
پس حرفم را بفهم
همه دلخوشیم شده همین جا،
خرابش نکن.
یادگار م....یم را از بین نبر.
آهااااااااای بولـ . . .
من نیز می افتم!
به یاد تو
و این افتادن درد دارد.
چون وقتی می افتم،
جدا از درد افتادن، به جایی می افتم که هیچ کس نیست
می افتم توی یک تنهایی بزرگ وسیع سنگین عمیق ، نمی دانم.
راستی مقیاس اندازه گیری تنهایی چیست؟
بگذریم...
خلاصه می افتم توی تنهایی جایی که نیستی که دستم را بگیری
و این یکی خیلی درد دارد.
من باز هم به تو ایمان دارم.
تو خودت را به من ثابت کردی.
و من دیدم همه خوبی هایت را،
نه ندیدم
حس کردم، لمس کردم.
با همه وجود.
و می دانم که از تو بهتر وجود ندارد
ای بهترین بهترینها
ای کسی که خوبی را به من آموختی
ای فرشته خوب خدا
که اینجا روی زمین جا مانده ای
و می دانم که این بودن تو در زمین چقدر برایت سخت است.
ولی نگران نباش
جای تو در آسمان است
و من به این ایمان دارم.
من به تو ایمان دارم م....