تلخترین بلا تنهایی نیست
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خستهای
که در خلوت خانه پیر میشوی...
و سالهایی
که ثانیه به ثانیه از سر آدمی می گذرد.
تازه پی میبریم
که تلخترین بلا تنهایی نیست،
چیزهای بدتری هم هست
دیر آمدن!
دیر آمدن...
تلخترین بلا تنهایی نیست
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خستهای
که در خلوت خانه پیر میشوی...
و سالهایی
که ثانیه به ثانیه از سر آدمی می گذرد.
تازه پی میبریم
که تلخترین بلا تنهایی نیست،
چیزهای بدتری هم هست
دیر آمدن!
دیر آمدن...
خب کلی ترین جواب این است:
مقصد.
ولی وقتی مسافری مقصدش را گم کرد چه؟
وقتی یک مسافر گم میشود در خیلی جاها حضور دارد
ولی چون در جایی نیست که می خواسته
می گویند گم شده.
و برای آن مسافر هر جای دیگری جز مقصد
هیچ کجا محسوب می شود.
و من گم شده ام.
میان دو نقطه به نام مبدا و مقصد.
و اکنون در هیچ کجا به سر می برم...
چیست تعجب کردی؟
فکر کردی "میمولیزاسیون" یک کلمه فرانسوی است؟
نه،
یک جور هنر است.
در اصل یک سبک هنری است.
که البته خودم ابداعش کردم.
یک جور ترکیب کردن است.
هر نوشته و یا شعر عاشقانه ای که می بینم
سریع میم... را به جای حروف و کلمات اصلی
به کار می گیرم.
و حاصل کار می شود یک اثر هنری
به سبک "میمولیزاسون"...
خودت
غمت
مشکلت
غصه ات
هوای شهرت
آدم های اطرافت
حتی دشمنت...
یک آدم ساده که باشی،
برایت فرقی نمی کند که تجمل چیست
که قیمت تویوتا لندکروز چند است
فلان بنز آخرین مدل، چند ایربگ دارد
مهم نیست نیاوران کجاست
شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه کدام حوالی اند
رستوران چینی ها گران ترین غذایش چیست
ساده که باشی، همیشه در جیبت شکلات پیدا می شود.
همیشه لبحند بر لب داری.
بر روی جدول های کنار خیابان راه می روی.
آدم برفی که درست می کنی
و شال گردنت را به او می بخشی.
ساه که باشی، همین که بدانی بلیط سینما چند است، کفایت می کند.
نیازی مسافرتهای خارجی نیست
ساده که باشی زود به یاد می آیی و دیگر از خاطر نمی روی
مثل درسهای دوره دبستان.
آدم های ساده را دوست دارم،
بوی ناب آدم می دهند.
ساده که باشی، کوچک می شوی،
آن قدر که در این دل تنگ من هم جا می شوی...
157 روز
و
03 ساعت
و
10 دقیقه
و
39 ثانیه
است که بی تو و با یاد تو می گذرد...
با تولدت بر سر تقویم منت گذاشتی
و به بهـــــار معنایی دوباره بخشیدی
در سالهای گذشته.
درست ۲ سال پیش.
یک جشن کوچک و دونفره
یک شیشه آبنبات یه شکل قلب.
یک کیک شکلاتی
در کنج پاسارگاد
و لبخندهایی که هر گز از یاد نخواهم برد...
یا رد پایی از تو که به سمت من باشد.
لا به لای دیوان حافظ
بین صفحه های کتاب تعبیر خواب
و یا ته فنجان قهوه.
اعتقادی به این چیزها ندارم
اما گاهی برای دلخوش کردن چاره دیگری نیست.
گاهی مجبورم دست به دامن خرافات شوم.
همان مواقعی که دیگر امیدی به واقعیت نیست.
فال امروزم خیلی خوب بود مثل همیشه.
امروز هم می گفت تو بر می گردی و همه چیز ختم به خیر می شود.
باور کن دست خودم نیست اما همین الان رد پاهایت را دیدم.
شاید از اینجا گذشته باشی
و یا شاید هم کسی عطر تو را زده و از اینجا عبور کرده.
نمی دانم اما شاید همین فردا کوله بارم را برداشتم
و این رد پا ها را تا انتها دنبال کردم.
فال امروزم می گفت،
من همین روزها مسافرم.
مسافر یک جای دور.
خیلی دوست دارم باور کنم این حرف ها را اما کدام سفر؟
هر دوی ما خوب می دانیم
که تو حتی یکبار هم از حوالی خانه ام نگذشته ای.
پس بار سفرم را به کدام مقصد ببندم؟
شمال جغرافیایی یا جنوبش؟
کدام طرف بروم وقتی همه جا رد پای تو را می بینم...
شد این دنیا پر از گلهای گیلاس
یه رنگ دیگه شد
لبریز احساس
تو این دنیا رو رنگ دیگه کردی
نری یک وقت و پیشم بر نگردی
بمون تا که نمیره شور و احساس
تو که باشی
ترانه
گل
پرنده
عشق اینجاست...
(علی.س)
تا دم عصر آفتابی
و بعد توفان و گرد و خاک
و بعد از آن هم باران.
آفتابی بود مثل لحظاتی که در پارک چیتگر بودیم.
توفانی و غبار آلود بود مثل لحظاتی که کنار دریاچه بودیم.
و بارانی مثل لحظه ای که در راه بازگشت بودیم.
امروز همه چیز تکرار شد.
تنها تفاوتش با سال گذشته در یک چیز بود.
تو
پارسال بودی و امسال...
در شب تولدت که خودت در آن حضور نداشتی.
کیک ها همگی یک مزه را می دادند.
تلخ.
تلخ تلخ.
مـــــــــــــــــــــبارک
فـــــــــــرشـــــــــته
مـــــــــــــــــــــــــن
روزی که از راه رسیدی
باران شروع شد
نه، باران نبود.
اشک فرشته های آسمان بود
که به خاطر رفتنت، همه و همه گریه می کردند
و آنهایی که آنجا بودند شاهدند
که خود تو هم آن لحظه گریه می کردی
به این دنیا خوش آمدی فرشته من.
هر چه فکر می کنم چیزی به ذهنم نمی رسد
هدیه تولدت را می گویم
آخر در این دنیا چیزی نیست که ارزشش به اندازه لیاقت تو باشد.
جز یک عشق ناب.
که بی شک لایق ترین تو هستی برای داشتنش
یک عشق ناب تقدیم به تو، فرشته من.
تولدت مبارک،
دوستت دارم خانم میم...
نه برای این که دیوانه وار دوستت دارم.
نه برای این که عاشقت هستم.
و نه حتی برای این که بودنم با بودنت پیوندی محکم دارد.
همیشه باش در من و زندگیم.
تنها برای این که هیچ کس مانند تو نمی شود.
هیچ کس نمی تواند مثل تو روزهای جوانی اش را
در روزهای بزرگ شدن من جا بگذارد.
تا مثل کوه شدن را یادم بدهد.
چشمهای هیچ کس نمی تواند مرا جادو کند.
اصلا چشمهای بی قرار من نمی تواند در چشمان دیگری خیره شود.
یک بار نگاه کردن در چشمانت کافی بود تا جادو شوم.
دست های هیچ کس به مهربانی دستهای تو نیست.
نه م....
هیچ کس نمی تواند مانند تو باشد.
از وقتی که م.... زبان باز کردم
که به احتمال زیاد م.... یک سال و نیم یا دو سال داشتم
تقدیر این بوده م.... که عاشق تو بشوم
از همان روزها در همه م.... حرفها و جمله ها
چطور بگویم؟ م.... نام تو تا نوک زبانم می آمده
م.... توضیحش کمی سخت است
ولی باور کن م.... حتما چنین چیزی بوده
و هست.
در دوره دبستان و راهنمایی همه م.... معلمها عاصی بودند از دستم
اول و وسط و آخر هر جمله م.... حرف میم م.... بود که رژه می رفت
همیشه وقتی پای تخته در جواب دادن به سوالی کم می آوردم
م.... م.... م.... تنها جوابم بود
اصلا شاید م.... می خواستم تو بیایی و جواب را به من برسانی
همین الان هم که م.... سالهاست که
از آن روزها می گذرد م.... مثل همان روزها
حرف اول اسمت بر م.... نوک زبانم می نشیند.
آن موقع که نمی دانستم م.... چرا این قدر حرف میم
بر زبانم جاری می شود م.... احساس می کردم یک عادت است
میگفتم شاید بزرگتر که شدم م.... از زبانم بیفتد
و همینطور شد از زبانم م.... افتاد این حرف میم
افتاد توی م.... قلبم.
و حالا با هر بار تپش قلبم این حرف میم است در رگهایم م.... جاری می شود
و به سلولهای بدنم را زندگی می بخشد
م.... نمی دانم منظورم را متوجه شدی م.... یا نه؟
م.... ولش کن خیلی م.... پیچیده است.
وقتی دیدمت برایت توضیح می دهم...
کاش من هم جای یکی از آنها بودم!
آخر خیلی وقت است که روزگارم سخت مانده.
نمی گذرد لعنتی...
یک جور فراموش کاری تعمدی خوب است.
حالا که قرار است از اینجا به بعد را
با تمام شدن های غیر منتظره زندگی کنم،
فراموشی بهترین بهانه ای است
که یادم برود چه سرمایه ای از من به سرقت رفته است.
اما بعضی چیزها را عامدانه هم نمی توان فراموش کرد
آنها مثل سکانس برتر یک فیلم،
برای همیشه ته ذهن آدم ماندگار اند.
مثل تاریخ تولد کسی که دوستش داری،
مثل لحظه آشنایی با کسی
که یک عمر تلخی ها و شیرینی های زندگی ات را با او قسمت کرده ای.
اما بهتر است بقیه چیز ها را فراموش کنم.
این که چقدر از آمدنت گذشته،
چند شمع روشن دیگر با هم فاصله داریم،
اینکه چند تا زمستان با آمدن تو بهار شده تا شنیدن قصه جوانی ات،
خنکای بهار امسال را هم به طلوع صبح گرم تابستان پیوند دهد.
و...
همین که نفس می کشی،
همین که هستی،
کافی است.
همین برای بودن و زیستن کافی است.
باور کن.
باور کن که عشق همین تداوم نفس های توست.
م...ی نازنینم...