آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگی» ثبت شده است

خسته ام...

خیلی خسته ام م....

۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۱۰
علی ...

هر شب برام آرزوی مرگ کن م....

من طاقت دیدن غم تو رو ندارم

بی این که کاری بتونم بکنم...

۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۱۰
علی ...

از خودم بدم میاد...

یه آدم ترسو و بی مصرف

اگه یه کم جربزه داشتم خودم رو راحت می کردم

به اینجام رسیده دیگه

هر روز این همه آدم دارن می میرن

چرا یکیش من نیستم اخه؟

م.... برام دعا کن زود تر از این دنیا برم

دعا کن که علی ت بد جور کم آورده....

۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۹
علی ...

دارم له میشم م....

به غم تو که فکر می کنم

حال و روز تو رو که تصور می کنم

به ناتوانی خودم که نگاه می کنم

دلم می خواد بمیرم

هیچ وقت اینطوری دلم مرگ رو نخواسته که الان می خواد

دلم مرگ میخواد خدا

یه لطفی کن و راحتم کن

روز و شبم شده غم، حسرت، نا امیدی....

روزگارم شده عین عاقبت یزید....

خدا کجایی؟

چرا جوابم رو نمیدی؟...

۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۸
علی ...

انتظار

انتظار

و باز هم انتظار...

برای شنیدن حرفهایت

و یا بهتر است بگویم دردهایت

بگو

حرف بزن

مرهم اگر نیستم بگذار همدرد باشم...

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۲
علی ...

موهای یک زن خلق نشده

برای پوشانده شدن

یا برای باز شدن در باد

یا جلب نظر

یا برای به دنبال کشیدن نگاه

موهای یک زن خلق شده

برای عشقش

که بنشیند شانه اش کند,

ببافد و دیوانه شود...

عطر مو های یک زن فراموش شدنی نیست!

وقتی خدا می خواست تو را بسازد

چه حال خوشی داشت،

چه حوصله ای!

این موها،

این چشم ها....

خودت می فهمی؟

من همه این ها را دوست دارم.

دوست دارم یک بار بنشینم موهایت را شانه کنم

و وقتی چند تا از تار موهایت ریخت.

بگویم، اینها را می بینی؟

و تو بگویی آره..!!!

و من در جوابت بگویم

همین چند تار مو را هم با همه دنیا عوضش نمیکنم

تا دنیــــا بفهمـد خیلی حــقیر است وقتی که :

یک تارمــوی "تــــــو " را به او نمیدهم...

۲۳ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۱۱
علی ...
نمی دانم چرا همیشه آدمها را با چشمهایشان به یاد آورده ایم؟!

شاید چون از قدیم گفته اند چشمها پنجره ی روح انسانند.

و تو چه روح زلالی داشتی م....

۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۳
علی ...
چشم به راهی یک قاب شکسته است.

از آن قاب ها که دوست داری از دیوار جدایش کنی

و به جای آن دریچه ای رو به آسمانی پر از تکه های سپید ابر بگذاری.

اما ابر ها می گذرند و می بارند و خود را سبک می کنند،

باز تو می مانی و نگاه های خیس.

چشم به راهی، یک ریل بی انتهای کهنه است.

از آن ریل ها که واحد اندازه گیری انتظارش هیچ وقت کشف نشده است.

که در هر کدامش باید ساعت ها بنشینی تا مگر یک آشنا

پای یکی از پله های فرسوده پیاده شود.

اما سوت رفتن که زده می شود و مسافرت نمی آید

باز تو می مانی و نگاه های موازی به ریل قطار.

چشم به راهی، یک سر درد بی امان است.

از آن سر درد ها که فقط قرص رسیدن آرامش می کند.

اما وقت ماندن که سر رسید و بی وقتی رفتن که آمد،

باز تو می مانی و نگاه های بی درمان.

چشم به راهی یک ترس پنهان است

از آن ترس ها که نفس می بُرَد و جان می بَرَد.

و در انتها پیرت می کند،

پیر.

حتی اگر یک لحظه باشد.

۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۴۹
علی ...
م....

217 روز

و

08 روز

و

52 دقیقه

و

27 ثانیه

 است که بی تو و با یاد تو می گذرد...

۱۱ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۶
علی ...
امروز یا بهتر است بگویم امشب،

سالگرد همان شب رویایی است.

همان شبی ک با خانواده ات رفته بودی شمال.

همان شبی که آمدم دیدمت و برگشتم.

چقدر خوب بود آن شب.

آن صحبت کردن هر چند کوتاه کنار ساحل.

با یک دنیا عوض نمی کنم خاطره آن شب را.

همه اش دقیق جلوی چشمم است.

از آن لحظه که دیدمت که سوار اسب! بودی،

با آن مانتو قهوه ای چهار خانه.

تا آن لحظه که سرایدار آن ویلا من و تو را دید

که نشسته بودیم کنار هم.

تو آن بالا کنار نرده ها و من پایین پای تو

روی یک تکه سنگ.

راستی آن سوسک هم هنوز یادم است

و کته کبابی که خوردم و تویش یک تار مو بود.

آن لحظه که از شهر بر می گشتید و من کنار در شهرک

ایستادم تا ببینمت را هم همینطور.

برای همه لحظه های شیرینی که در زندگیم ایجاد کردی ممنونم م....

برای این که با وجود نازنینت برایم لحظه هایی را رقم زدی

که تا آخر عمر از یاد نخواهم برد.

برای این که باعث شدی من هم خاطرات خوب داشته باشم.

برای این که به من عشق را یاد دادی.

برای همه چیز ممنونم و یاد همه چیز بخیر

بانوی همیشه همیشه جاودان در قلب و یاد من.

۰۴ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۵۱
علی ...
روزها می آیند و می روند

اما

خیال تو

می آید و 

نمی رود که نمی رود!...

۰۳ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۲۵
علی ...
گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنایی می‌کند

گاهی دل بی‌دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

هوایی می‌کند...

۰۳ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۱
علی ...
پرونده تیر هم بسته شد.

و مرداد رسید.

و این نیز می گذرد.

و من همچنان در گذر این ایام

عاشقت خواهم ماند.

بانویِ هزار هزار خاطره....

۰۱ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۴۱
علی ...
می دانی چند وقت از رفتنت میگذرد؟

من می گویم،

سالهاست که از رفتنت می گذرد

و من به اندازه همه این سالها پیر شده ام.

می دانم که می دانی نبودنت آزارم میدهد.

میدانم که راضی نیستی این قدر به یادت باشم و عذا دارت باشم

ولی م....ی من درکم کن.

من هنوز نتوانستم با این مساله کنار بیایم.

و فکر هم نکنم بتوانم.

من هنوز صورتم را با تیغ اصلاح نمی کنم.

شاید ظاهرا جوان به نظر برسم ولی قلبم مثل یک پیرمرد 90 ساله شده.

تو سزاوار این تاوان نبودی.

طاقت این غم را دیگر ندارم.

م.... من دارم ذره ذره آب میشوم.

وقتی یاد سختی هایی که تو کشیدی می افتم.

یاد گریه هایت.

من خیلی تنهام م...

این شهرِ.

این کوچه ها....

اینجا پر از یادگار توست

جای قدم های تو و آکنده از عطر وجود تو.

چه کنم با این همه خاطره؟

چه کنم با عذاب وجدان؟

چه کنم با دوری تو؟

تویی که برایم همه کس بودی و من نتوانستم برای تو هیچ کاری بکنم.

وفادار ماندن به تو برای همیشه تنها کاریست که می توانم انجام بدهم

کاش دنیا جور دیگری بود م....

۳۱ تیر ۹۳ ، ۲۱:۱۲
علی ...
خیلی حالم خرابه....
۳۱ تیر ۹۳ ، ۱۶:۳۲
علی ...
دنیا که شروع شد زنجیر نداشت.

خدا دنیا را بدون زنجیر آفرید.

 آدم بود که زنجیر را ساخت، ابلیس کمکش کرد.

دل زنجیر شد٬ عشق زنجیر شد٬ دنیا پر از زنجیر شد

و آدم ها همه دیوانه زنجیری.

خدا دنیای بی زنجیر می خواست.

نام دیگر دنیای بی زنجیر اما بهشت است.

آدم دیگر بهشت را نباید می دید.

امتحان آدم همین جا بود.

دست های ابلیس از زنجیر پر بود.

خدا گفت زنجیرت را پاره کن شاید نام زنجیر تو عشق است.

یک نفر با یک تیشه  زنجیرهایش را پاره کرد.

نامش فرهاد بود.

ابلیس فرهاد را در زنجیر می خواست.

شیرین نیز فرهاد را بی زنجیر می خواست.

شیرین میدانست خدا چه می خواهد.

شیرین کمک کرد تا فرهاد از زنجیر رها شود.

شیرین زنجیر نبود و نمی خواست زنجیر باشد.

شیرین ماند زیرا شیرین نام دیگر عشق  است.

۳۰ تیر ۹۳ ، ۱۲:۲۷
علی ...
خواستن همیشه توانستن نیست.

گاهی داغ بزرگیست

که تا ابد در سینه ات می ماند...

۲۷ تیر ۹۳ ، ۱۸:۱۲
علی ...
دنیایم بعد از رفتنت وارونه شده.

یعنی چه ندارد که!

بگذار برایت مثالی بزنم.

مثلا برای دیدنت باید چشمهایم را ببندم...

۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۸:۱۶
علی ...
دیگر هیچ چیز شیرین نیست

جز نوشیدن یک فنجان قهوه تلخ کنار تو...

۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۸:۱۴
علی ...
یکی از خوبی های آدم های خوب این است.

تداعی...

تداعی می شوند در هر چه 

آدم 

خیابان

گل

عطر...

و تو از این دست آدمها بودی.

کسی که در عین تکرار نشدن

هر لحظه تداعی می شود.

در هر لحظه، هر نفس....

۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۸:۱۱
علی ...