آدم خوب قصه های من،
دلـــــم برایت تنگ شده.
همه که عقاید تو را باور ندارند!
و من در جوابش گفتم:
عقاید من نیازی به باور آنها ندارد.
که آنچنان باهم هماهنگ هستند که نیازی نیست
چیزی دیگری به آن اضافه بشود
برداشته بشود
و یا جایگزین بشود...
و این چیزیست که تو هستی...
تو زیبایی...
تو یه چیزی به من یاد دادی
تنها چیزی که باید همیشه یادم بمونه
در خاطرات دور و نزدیک.
بی آنکه بخواهی، دست به کارهای عجیب و غریب می زنی.
پایت باز می شود به هرچه خیابان و کافه
که سنگ فرش ها و میز هایش برایت ردی آشنا دارد.
نگاهت می چرخد در فنجان های خالی قهوه
که حتی گوشه ای از راز آن دل بی قرار هم درونش جا نمی شود.
حواست می رود پی کلمه به کلمه از غزل های حافظ.
به دنبال رد و نشانی از
یک خبر،
یک مسافر،
یک لبخند.
دلتنگی که به سراغت بیاید ساعت ها می ایستی کنار پنجره
و زل می زنی به انتهای نا معلوم خیابانی که منتظر رسیدن هیچ عابری نیست.
چشم می دوزی به شاخ و برگ گل های بی رمق قالی
که هیچ نسیمی آنها را به شوق نمی آورد.
دلتنگی که بیاید و روی دلت بنشیند
ساده ترین لبخندت را به یک لحظه بودن کسی وصل می کنی
که تمام عاشقانه هایت را به قصه های پر انتظار تبدیل کرد
قصه هایی که در گوش ماه می خوانی
و باز هم به امید دیدن رنگین کمان فردا،
تمام شب را زیر نگاه مهتابی اش آرام می باری.
با اسم تو نظر گذاشته اند برایم.
ولی نمی دانند که حرفهای تو چگونه است.
نمی دانند که که من تو را از روی نوشته هایت هم
می توانم بشناسم
نمی دانند م....
وقتی گفتم تو را دوست دارم.
وقتی گفتم برای همیشه مال تو خواهم بود.
و وقتی با تو عهدی بستم.
دیگر نمی توانم به کسی بگویم دوستت دارم.
دیگر نمی توانم مال کسی باشم.
دیگر هیچ عهدی با هیچ کس نمی بندم.
من گوشه ای از این تنهایی را به دنیایی نمی دهم.
همین که در گوشه این تنهایی یاد تو باشد.
خودش دنیایی می ارزد برای من.
پس تا روز قیامت بر سر عهدی که با تو بستم خواهم ماند.
آری.
این چنین آدمی هستم من.
گفتی می خواهی بروی.
گفتی این طوری بهتر است.
هم برای تو
هم برای من.
فکر نمی کردم این اتفاق بیفتد.
ولی اتفاق افتاد.
خیلی سریع اتفاق افتاد.
پنجره را باز کردی.
در قفس! را هم همین طور.
ولی من همه دنیایم کنار تو بودن بود.
بیرون از این قفس! و این خانه گرم
هیچ چیزی برای من و خوشحالیم وجود نداشت.
حال من همانند پرنده در کنج قفسی با در باز نشسته ام
در گوشه ای از یک خانه سرد.
منتظر نشسته ام تا بار دیگر
دستی آشنا برایم دانه بریزد.
ومن هم برایش آواز بخوانم.
و باز شور زندگی این خانه را در بر گیرد.
تا آن روز من یک پرنده ام در قفس در یک خانه متروک.
که هرگز این خانه را ترک نخواهم کرد.
ولی بی تو
دلم نمی آید حتی برای یک لحظه
پایم را از این شهر بیرون بگذارم.
این شهر دوست داشتنی.
شهری که با تو یک عالمه خاطره دارم.
تلخ و شیرین.
یک روز عصر
در حالی که منتظر دو فنجان قهوه یونانی بودیم.
توی صفحات مجله جدولی که برایم خریده بودی.
نوشتی: فکر و خیال ممنوع.
یادت می آید؟
باید کنارش چیزی می نوشتم که ننوشتم!
باید می نوشتم: چگونه؟؟؟
بی تو چگونه فکر و خیال نداشته باشم؟
دیشب یک خواب عجیب دیدم
خیلی عجیب.
خواب دیدم که در این دنیا نیستم.
مرده ام.
بعد یک جایی ایستاده ام توی صف
چند نفری مانده تا نوبتم بشود.
کمی سرم را خم می کنم تا ببینم جلو تر چه خبر است.
رو بروی صف یک اتاق است که تویش یک پیر مرد لاغر نشسته
جلوی موهایش هم ریخته بود ( مثل علی آقا)
از یکی می پرسم او کیست.
می گوید او خداست
با تعجب نگاه می کنم
پشت یک میز نشسته و دارد با یک نفر که روبرویش نشسته
صحبت می کند.
روی میزش را می بینم
یک تصویر در حال پخش شدن است
مثل یک مونیتور است.
بعد می بینم که توی تصویر یک ماشین دارد می خورد به یک
ماشین دیگر و خدا دستش را می کشد روی آن تصویر
و با دستش آن دو ماشین را از هم دور می کند.
بعد از یکی که آنجاست می پرسم پس چرا حواسش فقط
به آن ماشینهاست؟
بقیه دنیا چه می شود؟
میگوید.
حواسش هست.
گو کجایی دختر فصل بهار
نازنینم، جان من، م....ی من
ای که عشقت در دلم شد پایدار
من همیشه با تو ام ای خوب من
یادگار عاشقی در میان این روزگار
(علی)
ولی یک عمر زجر کشیدم در هر روز از این 108 روز
کجایی م....؟
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم،که داغ بوسه حسرت توا
با اشک های دیده زلب شتشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
رفتم، مگو، که چرا رفت، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
ازپرده خموشی و ظلمت،چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لا به لای دامن شبرنگ زندگی
رفتم، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
ازخنده های وحشی طوفان گریختم
ازبستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگه سراغ شعله آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر زخویش
در دامن سکوت بتلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
(فروغ فرخزاد)
ولی از آن روز چند شب به خوابم آمدی.
دیشب هم با مادرت آمدی.
من توی یک بوتیک کار می کردم
و تو مادرت را آورده بودی که لباس بخرد.
ولی فهمید که ما همدیگر را می شناسیم و با عصبانیت
از مغازه بیرون رفت.
و من و تو کلی خندیدیم!
و باز هم مرسی که به خوابم آمدی فرشته نازنین من.
هر چقدر فکر می کنم چیزی به ذهنم نمی رسد.
چیزی که بتواند منظورم را به تو برساند.
هیچ چیز جز این که
دلتنگتم م....
ناگهان باران می بارد.
یک چتر می گیرم روی سرم.
ولی باز صورتم خیس می شود.
یک روز چند اسکناس تا نخورده بر می دارم می گذارم
کف دست یک مرد دوره گرد تا بیاید دم در خانه ی قدیمی کودکی هایت،
اسفند دور سرت بچرخاند و برگردد.
خودم هم از دور ورد می خوانم و فوت می کنم به سمت آسمانت.
دست من نیست.
اصلاً تو بگو خرافاتی.
من می گویم عاقبت چشم می خوری با این همه قشنگی.
تو زیبایی
اما نه از آن زیبایی هایی که آدم بخواهد مثلاً عکس تو زمینه ی موبایلش باشد
یا صفحه ی اصلی لپ تاپش.
این ها برای نگه داشتن تو خیلی کوچک اند.
تو درست در مرکز قلب من ثبت شده ای
اینجا.
تو زیبایی.
یک ترکیب فوق العاده از زیبایی ظاهر و باطن.
یک شاهکار.
تو به اندازه ی گرمایی که در هر سلام گفتنت داری،
به اندازه ی شیرینی لبخندی که همیشه با خودت داری
و به اندازه ی آن همه مهربانی که جا سازی کرده ای در چشم هایت،
قشنگ جلوه می کنی،
خیلی قشنگ.
مو هایش را بلند می کند و بیشتر از همیشه ساکت به نظر می رسد.
حتی خواب را کنار می گذارد و تا صبح بیدار است.
دیگر پیراهنش را خودش اتو می کند.
و هزار بار دستش را می سوزاند
و هزار بار به صفحه تلفن همراهش نگاه می کند.
نماز هایش طول می کشد.
حافظ را با صدای بلند می خواند.
و بیخودی بغض می کند و به گلدان گل قاشقی خیره می شود.
و یاد روزی می افتد که عاشق شد.
اما من روزی را که عاشق شدم به خاطر نمی آورم.
فقط یادم هست پیراهن مشکی پوشیده بودم.
چه ماتم برده بود! منتظر بودم جلو بیایی.
و تو ساکت بودی و ساکن.
نمی دانستم شادم یا غمگین.
حسی میان این دو.
اما کم کم ترس و امید و آرزو هر لحظه، هر ثانیه مهمان قلبم شدند،
بی دعوت و ناخوانده.
چقدر زود گذشت.
شاید برای عشق، زمان، بیگانه ترین واژه باشد.
تمام لحظه ها، فصل ها، هفته ها برای من پر از عشق اند.
راستی، کی و کجا عاشقت شدم؟
شاید در مهستان.
یا شاید هم در ساحل در یای شمال.
و یا روی صندلی سینما.
اصلا عشق و عاشقی که کی و کجا ندارد.
مهم این است که عاشقت شدم.
عاشق تو که هیچ وقت عاشقم نمی شوی.