دلتنگی
در خاطرات دور و نزدیک.
بی آنکه بخواهی، دست به کارهای عجیب و غریب می زنی.
پایت باز می شود به هرچه خیابان و کافه
که سنگ فرش ها و میز هایش برایت ردی آشنا دارد.
نگاهت می چرخد در فنجان های خالی قهوه
که حتی گوشه ای از راز آن دل بی قرار هم درونش جا نمی شود.
حواست می رود پی کلمه به کلمه از غزل های حافظ.
به دنبال رد و نشانی از
یک خبر،
یک مسافر،
یک لبخند.
دلتنگی که به سراغت بیاید ساعت ها می ایستی کنار پنجره
و زل می زنی به انتهای نا معلوم خیابانی که منتظر رسیدن هیچ عابری نیست.
چشم می دوزی به شاخ و برگ گل های بی رمق قالی
که هیچ نسیمی آنها را به شوق نمی آورد.
دلتنگی که بیاید و روی دلت بنشیند
ساده ترین لبخندت را به یک لحظه بودن کسی وصل می کنی
که تمام عاشقانه هایت را به قصه های پر انتظار تبدیل کرد
قصه هایی که در گوش ماه می خوانی
و باز هم به امید دیدن رنگین کمان فردا،
تمام شب را زیر نگاه مهتابی اش آرام می باری.