عاشقت شدم
مو هایش را بلند می کند و بیشتر از همیشه ساکت به نظر می رسد.
حتی خواب را کنار می گذارد و تا صبح بیدار است.
دیگر پیراهنش را خودش اتو می کند.
و هزار بار دستش را می سوزاند
و هزار بار به صفحه تلفن همراهش نگاه می کند.
نماز هایش طول می کشد.
حافظ را با صدای بلند می خواند.
و بیخودی بغض می کند و به گلدان گل قاشقی خیره می شود.
و یاد روزی می افتد که عاشق شد.
اما من روزی را که عاشق شدم به خاطر نمی آورم.
فقط یادم هست پیراهن مشکی پوشیده بودم.
چه ماتم برده بود! منتظر بودم جلو بیایی.
و تو ساکت بودی و ساکن.
نمی دانستم شادم یا غمگین.
حسی میان این دو.
اما کم کم ترس و امید و آرزو هر لحظه، هر ثانیه مهمان قلبم شدند،
بی دعوت و ناخوانده.
چقدر زود گذشت.
شاید برای عشق، زمان، بیگانه ترین واژه باشد.
تمام لحظه ها، فصل ها، هفته ها برای من پر از عشق اند.
راستی، کی و کجا عاشقت شدم؟
شاید در مهستان.
یا شاید هم در ساحل در یای شمال.
و یا روی صندلی سینما.
اصلا عشق و عاشقی که کی و کجا ندارد.
مهم این است که عاشقت شدم.
عاشق تو که هیچ وقت عاشقم نمی شوی.