آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

۵۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

هیچ می دانـی چـــقدر از رفتنت گــــذشته؟

لـــــــــــــحظـه شـــــــــــمار دلــــــــــــتنگی...

برای ایــــــــن است که گــــاهی به یاد بیاوری

روزهــــــــــــــایی را که بــی تـــو و بـا یـاد تـــو

گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذشـــت.

روزهایی که هر کدام صدها سال طول کشید.

۳۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۲
علی ...
۲۶ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۳۶
علی ...
از این به بعد می خواهم در این وبلاگ

از همه چیز و همه کس بنویسم.

می خواهم از تمام چیزهایی که دلم می خواهد و دوست دارم بگویم.

و تو همه چیز و همه کس منی

و تمام چیزی که من می خواهم

و تنها کسی که دوست دارم.

پس بنشین تا برایت بگویم...

۲۵ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۴۷
علی ...
طبق قراری که داشتیم

شبها به ماه و آسمان نگاه می کنم.

امشب ماه چقدر زیباست.

گویی آینه محدبی است که تصویر تو را منعکس می کند.

حتم دارم که امشب تو ماه را نگاه کردی.

درخشش ماه در این شب چیزی بیشتر از انعکاس نور خورشید بود.

م....

لطفا هر شب ماه را نگاه کن...

۲۴ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۵۴
علی ...
اگر بی دقتی کنی عشق به عادتی کم ارزش تبدیل می شود

عادتی کم ارزش که گهگاه

شبیه همان روزهای دوس داشتنی اش خواهد شد.

اگر به عشق احترام نگذاری عشق به داستانی تکراری بدل خواهد شد

که همه آخرش را پیش از تو میدانند.

اگر حواست به دوست داشتنت نباشد

شبیه کودکی که دستش را در بازار رها کرده باشی گم می شود

و همان یک بار ترسش را از پیدا نشدن به دور خواهد انداخت.

گاهی به آنکه دوستت دارد و دوستش داری نگاه کن.

آیا از حس روزهای اول خبری هست؟

ما بی آنکه بدانیم خودمان را سر راه عشق قرار میدهیم

و گمان می کنیم همه چیز خوب است.

در حالی که عشقی خوب است که همراه ما باشد

نه در سر راهمان و عشقی که خوب باشد

جای هیچ گمان و شکی باقی نخواهد گذاشت.

کافیست یادمان باشد هر حسی شبیه پرسش و پاسخ است.

نه سوال بی جواب، نه جواب بی سوال

که هر کدام بی دیگری بماند باید در دوست داشتن شک کرد

که این یعنی عادت و این عادت هرگز نمی ارزد.

۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۵۱
علی ...
دلت نلرزد

لبخندهای جعلی ام را گذاشته ام برای بقیه.

هیچ کس نمی فهمد.

هیچکس نمی داند چقدر برای تو هستم.

دلت نلرزد

من می روم تمام کوچه ها را به خاطر تو تا فقط برای تو باشم.

دلت نلرزد

"تا همیشه" که می گویم فقط قید زمان نکردم

عمرم را برای تو گذاشته ام سر یک قسم.

دلت نلرزد

دوستت دارم حتی اگر یک خط در میان سرمشق الفبایمان تغییر کند.

هرجا اسم تو را ببینم تشدید می گذارم روی تک تک حرفهایت

و صدها هزار بار تکرار میکنم بدون سرمشق.

من مدادهایم را تراشیده ام تا فقط تو را بنویسم.

۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۴
علی ...
آدمها را از روی کسانی که دوستشان دارند بشناس.

از روی علاقه هایشان

خنده هایشان و نگاه هایشان.

آن وقت خوب به حرفهایشان گوش کن

و بشنو نام چه کسی را بیشتر از هر نام دیگری

صرف تعریف خاطرات میکنند.

آن وقت آن نام را جدی بگیر.

آن نام می خواهد شخصی باشد حقیقی یا خاطره ای خیالی،

جایی در زندگی آن شخص دارد.

من گاهی به فرهاد فکر میکنم که تلخ ترین خاطره اش هم شیرین است.

و همیشه به تو فکر میکنم

که در تلخ ترین روزهای زندگیم

خاطره هایی شیرین برایم به جا گذاشتی،

به تو فکر میکنم که چه آسان مرا تغییر دادی

و مطمئن باش که ذره ای دوست داشتنم تغییر نخواهد کرد.

من عکسهای تو را می بینم

خنده هایت را پیگیری می کنم و برای همه دنیا تعریف  می کنم
 
و نه چند بار در میان

که همیشه و همیشه از تو خواهم نوشت.

شاید تو هرگز متوجه نشوی،

اما من می دانم و برای همیشه این کار را خواهم کرد.

حالا بیا بگو من در کجای جهان توام.

آیا در عکسهایت جایم خالی است؟

آیا در لبخندهایت ضمیر سوم شخص هستم؟

آیا "ما" که میگویی "من" در آن جایی دارد؟

و برای سوال آخر:

آیا به همه ثابت کرده ای که دوستم داری؟
 
آدمها را از روی کسانی که دوستشان دارند بشناس

و اجازه بده تو را از روی من بشناسند.

۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۵
علی ...
 م.... دیشب خوابت را دیدم

و باز هم نگران کننده.

خواب دیدم که یک جایی هستم

شبیه به مدرسه و شاید هم دانشگاه و یا زندان.

جای عجیب و غریبی بود.

ولی هر چه که بو اجازه خروج از آنجا را نداشتم.

و می دانستم که تو بیرون از آنجا منتظر هستی.

من تو را می دیدم ولی تو من را نمی دیدی.

هر چقدر صدایت می زدم و ایما و اشاره می کردم

تو نه می دیدی نه می شنیدی.

و من هر چه زور می زدم نمی توانستم از آنجا فرار کنم.

بعد از چند مدت به من گفتند که می توانی بروی.

یک بقچه لباس دادند دستم و گفتند برو.

من هم سریع راه افتادم که بیایم پیش تو.

توی مسیر از یک قبرستان مخروبه گذشتم

و بعد به یک آرایشگاه رفتم

صاحب آرایشگاه پسر جوانی بود

تا من را دید از توی کمدی که در مغازه داشت

چند دست لباس نو به من داد و یک موبایل.

و من هر چقدر که شماره تو را می گرفتم

گوشیت خاموش بود.

من توی خیابان گریه می کردم و راه میرفتم.

و مدام شماره تو را می گرفتم.

و وقتی که دیدم جواب نمی دهی

باز به همان جای عجیب و غریب اول خواب برگشتم.

صبح که بیدار شدم شدید تر از همیشه نگرانت بودم.

تو را قسم می دهم به جان عزیز ترین کسی که داری

مواظب خودت باش.

۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۴۴
علی ...
آنقدر دوستت دارم که هر آنچه تو بخواهی را بخواهم

اگر مال من نباشی اما دلت خوش باشد شــادم

اگر مال من باشی شادتر

تمام زندگیم بسته به تار مویی است

و چه بهتر که این تار موی "تو" باشد

و خواستنم تنها یک مـــرز دارد

خواست تو

و مرز دیگرش آزادیست

تو را آزاد می خواهم و دلـــشاد

دوست داشتن تو قدرت این روزهای زندگــی من است...

۲۲ خرداد ۹۳ ، ۰۸:۴۱
علی ...
دیر به دیر به دیدارم بیا...
۲۲ خرداد ۹۳ ، ۰۸:۳۰
علی ...
م....ی نازنینم

فرشته خوب و مهربانم

خیلی خیلی مواظب خودت باش.

مواظب باش مریض نشوی.

به خودت برس.

خواهش میکنم...

۲۲ خرداد ۹۳ ، ۰۸:۲۸
علی ...
امروز اولین سالگرد روزیست

که اولین دستمزدت را گرفتی

بعد از کلی تاخیر.

یادش بخیر...

۱۸ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۰۷
علی ...
شیدی که می گویند

برای کسی بمیر که برایت تب کند؟

و من یادم نخواهد رفت روزها و شبها و لحظاتی را

که تو برای من و مشکلاتی که داشتم تب کردی

حال خودت قضاوت کن

من چه باید بکنم؟...

۱۸ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۰۲
علی ...
م....

۱۶۲ روز

و

۰۴ ساعت

و

۵۸ دقیقه

و

۳۵ ثانیه

است که بی تو و با یاد تو می گذرد...

۱۸ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۳
علی ...
آخرین بار که  قهوه خوردم،

آخرین بار که پیتزا خوردم،

آخرین بار که گل خریدم،

آخرین بار که کافی شاپ رفتم،

آخرین بار که تاکسی دربستی گرفتم،

آخرین بار که یک کتاب رمان خریدم،

آخرین بار که کاغذ کادو خریدم،

آخرین بار که به شمال رفتم،

آخرین بار که توت فرنگی خوردم،

آخرین بار که گوجه سبز خوردم،

آخرین بار که صورتم را با تیغ تراشیدم،

آخرین بار که موبایلم زنگ خورد زنگ تماس تو بود.

ساعت ۱۶:۲۴ دقیقه روز هفتم دی ماه ۱۳۹۲

و از آن پس سایلنت مطلق شده ام.

و آخرین بار که حس کردم زنده ام

وقتی بود که تو کنارم بودی.

بی تو دیگر هیچ وقت مشترکاتمان را تجربه نخواهم کرد.

حتی برای لحظه ای.

۱۸ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۳۴
علی ...
روزی که تبدیل به پروانه ای شدم

هر گز از یاد نخواهم برد

روزگاری را که کرم بودم

و از آن مهمتر کسی که باعث این دگردیسی شد...

۱۷ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۵۲
علی ...
نمی دانم

نمی دانم،

باور کن نمی دانم...

سخت است گفتنش.

آخر می دانی، سخت است توصیف چشم هایت

مثل چشم های یک فرشته پاک و بیگناه.

می دانم،

خوب می دانم هیچ کس باور نخواهد کرد

که من، فرشته ای را دیده ام.

.

.

.

.

.

.

.

ولی من فرشته ای را دیده ام.

کور شوم اگر دروغ بگویم...

۱۶ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۵۸
علی ...
آسمان باید خوشمزه باشد!

چرا می خندی؟

خب من تا حالا فقط زمین خورده ام.

۱۶ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۰۲
علی ...
نمی دانم این را قبلا گفته ام یا نه

هر جا که باشم فرقی نمی کند

چه در حال پیاده روی به سمت کلاس،

چه در تاکسی در حال برگشت به خانه،

و خلاصه هر جای دیگری

کلی برایت شعر می گویم.

اگر جایی می نوشتمشان تا حالا

یک دیوان کامل می شدند.

ولی زود می آیند

زود می روند.

بی آنکه فرصتی بدهند برای پیدا کردن کاغذ و قلم.

اسم این شعر ها را گذاشته ام "عاشقانه های فراموش شده"

برای عشقی که هر گز فراموش نخواهد شد...

۱۵ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۳۶
علی ...
دیگر نمی توانم پنهانت کنم

از درخشش نوشته هایم می فهمند، برای تو می نویسم

از شادی قدم هایم، شوق دیدن تو را در می یابند

از انبوه عسل بر لبانم، نشان بوسه تو را پیدا میکنند

چگونه می خواهی قصه عاشقانه مان را

از حافظه گنجشکان پاک کنی؟

و قانع شان کنی که خاطراتشان را منتشر نکنند؟...

                                                                  (نـزار قــبانی)

۱۵ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۱۱
علی ...