دقیقاً از همان لحظه ای که
همه یادگاری هایت را گذاشتم توی یک صندوقچه مقوایی،
و شال گردن طوسی محبوبم را همراه تمام یادگاری هایت
به صندوقچه مقوایی سپردم.
حالا تا زمستان بعد اگر دوباره برف بیاید چه می شود؟
لابد مثل قهرمان قصه های خیالی من از راه می رسی
و تمام این دلخوشی های کوچک را از صندوقچه ی مقوایی
بیرون می آوری یا برای دلگرمی من باز هم
به حافظ می سپاری تا تمام فال هایم را ختم به خیر کند.
و یا... بگذریم.... شیشه های پنجره امشب
شفاف تر از شب های گذشته سکوت کرده اند.
فنجان چای روی میز.
انگار حواست نبود.
من که چای نمی خورم.
هنوز نیامده باز شروع کردی؟
ببین. دوباره برگشتم به روزهای سابق و من همان
پسر خیالاتی ای شدم که حتی از همین جمله های ساده
توقع معجزه دارد.
همانی که گوشش پر شده از صداهای خیابان های بدون تو.
پس لطفاً تا زمستان بعد اگر حواست بود این حرف ها را مرور کن.
شاید چیزی که دوست داشتم بگویم و نشد را فهمیدی.