آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

چشم به راهی یک قاب شکسته است.

از آن قاب ها که دوست داری از دیوار جدایش کنی

و به جای آن دریچه ای رو به آسمانی پر از تکه های سپید ابر بگذاری.

اما ابر ها می گذرند و می بارند و خود را سبک می کنند،

باز تو می مانی و نگاه های خیس.

چشم به راهی، یک ریل بی انتهای کهنه است.

از آن ریل ها که واحد اندازه گیری انتظارش هیچ وقت کشف نشده است.

که در هر کدامش باید ساعت ها بنشینی تا مگر یک آشنا

پای یکی از پله های فرسوده پیاده شود.

اما سوت رفتن که زده می شود و مسافرت نمی آید

باز تو می مانی و نگاه های موازی به ریل قطار.

چشم به راهی، یک سر درد بی امان است.

از آن سر درد ها که فقط قرص رسیدن آرامش می کند.

اما وقت ماندن که سر رسید و بی وقتی رفتن که آمد،

باز تو می مانی و نگاه های بی درمان.

چشم به راهی یک ترس پنهان است

از آن ترس ها که نفس می بُرَد و جان می بَرَد.

و در انتها پیرت می کند،

پیر.

حتی اگر یک لحظه باشد.

۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۴۹
علی ...
یادت که می افتم قلبم تندتر می زند،

دختری زیبا در نهایت سادگی...

تویی که نه بیخودی میخندیدی

و نه آنقدر خشک بودی که آدم از تو زده بشود.

تویی که کفش های پاشنه بلند نمی پوشیدی

چون قدت به اندازه ی کافی بلند بود،

تویی که رنگ چشمانت بهاری بود،

تویی که برای خودت خانمی بودی، و همچنین برای من،

تویی که ساده بودی،

ساده لباس می پوشیدی،

ساده راه می رفتی،

و ساده حرف میزدی...

توی که واقعا یک فرشته بودی....

واقعا خوب بودی...

واقعا...

۱۴ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۱۴
علی ...
هنوز تو شوک هستم...

چند روزی شاید چیزی ننویسم

ولی هر روز سر می زنم که اگه چیزی نوشتی بخونم...

۱۲ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۲۴
علی ...
م....

217 روز

و

08 روز

و

52 دقیقه

و

27 ثانیه

 است که بی تو و با یاد تو می گذرد...

۱۱ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۶
علی ...
برای فرهاد همه چیز شیرین است!
۱۱ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۰۷
علی ...
نگاهت...

نگاهت چه رنج عظیمی ‌است،

وقتی به یادم می‌آورد

که چه چیزهای فراوانی را

هنوز به تو نگفته‌ام....

۰۹ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۸
علی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ مرداد ۹۳ ، ۰۲:۰۸
علی ...

در این یک ماه اخیر سه چهار بار خوابت را دیدم م....

ولی فرصت نمی کردم بنویسم برایت.

البته یک دلیل دیگر ه داشت این تاخیر در نوشتن.

داستان همه خوابها در فضایی مه آلود  رویا گونه و مبهم میگذرد.

و توضیح دادنش کمی زمانبر.

ولی امروز وقت دارم و برایت می نویسمشان.

1. خواب دیدم من مثل یک روح می توانم پرواز کنم. مدام بالای

کوچه شما می رفتم و می آمدم. بعد تو با یک ساک دستی وارد کوچه شدی

یک مانتو خاکی و یا شاید نسکافه ای تنت بود. من خیلی تلاش می کردم که

من را ببینی ولی از یک حدی بیشتر نمیتوانستم به تو نزدیک شوم. بعد همینطور

که داشتی می رفتی به سمت سر کوچه مادرت هم آمد پیشت و با هم

سوار تاکسی شدید. آن وقت بود که من آمدم روی زمین. و شروع کردم به

دنبال تو دویدن. ولی به تو نرسیدم. بعد باز به پرواز در آمدم. همینطور که تو را

دنبال می کردم تاکسی به یک پل رسید و از آن بالا رفت. هیچ مسیری

برای بالا رفتن از پل وجود نداشن و فقط تاکسی شما بالای پل

در حال دور شدن بود. کلی آدم هم زیر پل جمع شده بودند و می خواستند

از ستونهای پل بالا بروند تا به روی پل برسند. درست مثل لشکر مورچه ها.

بعد من برگشتم به سمت خانه شما و ناگهان دیدم که تاکسی ایی که شما

تویش بودید برگشته و جلوی من ایستاده.

 

2. خواب دیدم آمده بودی خانه ما، من از حمام آمده بودم بیرون و حوله تنم بود

تو داشتی آرایش می کردی. انگار قرار بود برویم جایی. بعد من آمدم بالای

سر تو و موهایت را نوازش کردم، بعد دامادمان که توی اتاق روبرو نشسته بود

و ما را می دید شروع کرد به مسخره کردن ما و بعد ناگهان بی توجه شدم

نسبت به تو، دم غروب بود و هوا ابری، ناگهان انگار که برق قوی شده باشد

همه لامپهای خانه با نور شدیدی روشن شدند و بعد تو را دیدم که می خواهی

بروی. یک مانتو سفید پوشیده بودی، براق بود، مثل ساتن. نزدیک تر که آمدی

دیدم ارایش خیلی غلیظی داری و یک عطر تند هم زده ای. دعوایت کردم

و تو هم گریه کنان برگشتی داخل خانه...

 

3. خواب دیدم اطراف میدان شهدا هستی. فقط همین را یادم می اید...

۰۸ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۳۱
علی ...
م....ی عزیزم

بگذار روزگار با همه عظمتش تلاش کند برای شکستنت.

ولی هیچ وقت تسلیم نشو...

هیچ وقت.

آن وقت این تویی که روزگار را شکست خواهی داد.

باور کن.

فقط قوی باش و محکم. 

۰۷ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۵۸
علی ...
چی بد تر از اینه که گریه عشقت رو ببینی

و هیچ کاری نتونی براش بکنی؟

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...

۰۷ مرداد ۹۳ ، ۰۳:۳۰
علی ...
عیدی دیگر آمد.

بی تو.

و باید بگویم دیگر هیچ عیدی بوی عید نمیدهد

در روزهای نبودنت.

در روزهایی که هیچ چیزش شبیه به عید نیست.

حتی برای یک لحظه.

اما این دلیل نمی شود که عید را به تو تبریک نگویم.

عیدت مبارک فرشته محبوب من...

۰۶ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۰۸
علی ...
خدایا در این آخرین سحرگاه ماه میهمانی ات.

قسمت می دهم به همه خوبی هایت.

به بخشش و کرمت و به عظمت و بزرگی ات.

و از تو می خواهم م....ی من را خوشبخت و سعادتمند و عاقبت به خیر کنی...

۰۵ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۱
علی ...
خدایا به حق این ماه نورانی و پاک

زندگی م....ی من را غرق در نور رحمتت بفرما....

۰۴ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۷
علی ...
امروز یا بهتر است بگویم امشب،

سالگرد همان شب رویایی است.

همان شبی ک با خانواده ات رفته بودی شمال.

همان شبی که آمدم دیدمت و برگشتم.

چقدر خوب بود آن شب.

آن صحبت کردن هر چند کوتاه کنار ساحل.

با یک دنیا عوض نمی کنم خاطره آن شب را.

همه اش دقیق جلوی چشمم است.

از آن لحظه که دیدمت که سوار اسب! بودی،

با آن مانتو قهوه ای چهار خانه.

تا آن لحظه که سرایدار آن ویلا من و تو را دید

که نشسته بودیم کنار هم.

تو آن بالا کنار نرده ها و من پایین پای تو

روی یک تکه سنگ.

راستی آن سوسک هم هنوز یادم است

و کته کبابی که خوردم و تویش یک تار مو بود.

آن لحظه که از شهر بر می گشتید و من کنار در شهرک

ایستادم تا ببینمت را هم همینطور.

برای همه لحظه های شیرینی که در زندگیم ایجاد کردی ممنونم م....

برای این که با وجود نازنینت برایم لحظه هایی را رقم زدی

که تا آخر عمر از یاد نخواهم برد.

برای این که باعث شدی من هم خاطرات خوب داشته باشم.

برای این که به من عشق را یاد دادی.

برای همه چیز ممنونم و یاد همه چیز بخیر

بانوی همیشه همیشه جاودان در قلب و یاد من.

۰۴ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۵۱
علی ...
خدایا تو را به عظمت و پاکی این ماه قسم

هیچ وقت م....ی من را تنها نگذار....

۰۳ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۴۶
علی ...
روزها می آیند و می روند

اما

خیال تو

می آید و 

نمی رود که نمی رود!...

۰۳ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۲۵
علی ...
گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنایی می‌کند

گاهی دل بی‌دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

هوایی می‌کند...

۰۳ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۱
علی ...
یکی موند و یکیمون رفت جهان ما دو قسمت شد

یکی تنها توی خاکش یکی راهی غربت شد

یکیمون از قفس پر زد یکی خواست و نمی تونست

نگاهش رو به دریا بود ولی راه و نمی دونست

دو تا آینده مبهم یه تابستون بی خورشید

همون فصلی که رویامون مثل ارتش فروپاشید

میون زمزمه هامون یه آهنگ یادگاری موند

یکی مون از خدا دور شد یکی هنوز نماز میخوند

تو و عکسای دیروزت منو شعرای این دفتر

توی نوستالژی جاموندیم به زیر خاک و خاکستر

به دنیا اومدیم اما ما این دنیا رو نشناختیم

چه میموندیم چه میرفتیم بهم بازی رو می باختیم

یکی از ما تموم زندگیشو توی تشویش تنهایی سفر کرد

نمیدونست خودش رو جا گذاشته که یه حسی تو قلبش میگه برگرد

یکی از ما هنوزم رو به دریا توی دنیا دیروزش اسیره

یه خواهش از خدا داره که شاید جوونیشو بتونه پس بگیره

تو و عکسای دیروزت منو شعرای این دفتر

توی نوستالژی جاموندیم به زیر خاک و خاکستر

به دنیا اومدیم اما ما این دنیا رو نشناختیم

چه میموندیم چه میرفتیم بهم بازی رو می باختیم

                                     (متن ترانه نوستالژی / ابی & گوگوش)

۰۳ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۱۴
علی ...
خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد

آرزومند نگاری به نگاری برسد...

۰۳ مرداد ۹۳ ، ۰۴:۰۴
علی ...
خدایا قسمت میدهم به بزرگی این ماه و به بزرگی خودت

م....یم را خوشبخت کن.

به بزرگیت قسم که هیچ چیز دیگری از تو نمی خواهم.

فقط و فقط همین.

۰۲ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۰
علی ...