آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

یـا د د ا شـــــــــــــتــهـا ی ر و ز هــــــــــا ی د لـــــــــــــــتـنگی...

آخه من با خاطراتت چه کنم؟

درود بر انسانهای خوب، آنان که دراندیشه دیگران تصویر زیبا می نگارند، تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند... و بی شک تو از آن دسته ای. و برای همیشه در یاد و قلبم ماندنی هستی. تو فرشته ای هستی که هرگز تکرار نخواهد شد.

دلتنگی....

حسی که هیچ وقت پس از تو رهایم نکرد.

۰۳ شهریور ۹۳ ، ۰۷:۲۰
علی ...

خدایا حکمت این همه در بسته که در مقابلم قرار می گیره چیه؟

۰۲ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۳۲
علی ...

این جمله رو شنیدی که میگن برو یه گوشه بمیر؟

این الان مناسب ترین جمله برای حال من هستش.

آدم اگه کسی رو دوست داشته باشه و بهش نرسه آرزوی مرگ نمی کنه.

اگه به کسی که دوستش داشت حسش رو گفت

و قبولش نکردن آرزوی مرگ نمی کنه.

اگه به هیچ جا نرسید و یه عمر با بیچارگی زندگی کرد آرزوی مرگ نمی کنه.

اگه تنها بود آرزوی مرگ نمی کنه،

اگه بی کس بود آرزوی مرگ نمی کنه

ولی اگه عشقش غمی داشته باشه و نتونه کمکش کنه

باید آرزوی مرگ کنه.

باید سرش رو بگذاره و یه گوشه و بمیره.

و این حال الان منه.

مثل چوب خشک وایستادم و نگاه میکنم.

خدایا منو از رو زمینت بردار.

دیگه تحملم سر اومده....

۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۲۷
علی ...

وقتی خیلی دورم و دستم به شاخه های بلندت نمی رسد

خواب تو را می بینم .

وقتی خیلی نزدیکم باز هم در رویا خواب تو را می بینم.

همان لحظه هایی که آسمان، از پشت بالهای سپیدت سرک می کشد

و دل از من می برد،

همان موقع که نسیم می پیچد لا به لای انگشتانت

و خاطرات هزرا ساله ات را در گوش جهان منتشر می کند .

بیدار که می شوم نمی دانم من در تو گم شده ام یا تو در من!

نمیدانم چرا احساسم رنگ دیگری شده!

و این احساس در من ادامه پیدا می کند تا آنجا که

بیداری به دادم می رسد

و از این رویای دور و نزدیک جدایم می کند.

امشب دوباره قرار است خوابت را ببینم

و می دانم که دلت تنگ است، خیلی تنگ

و می دانی که نگرانم، خیلی نگران

و می دانم که قدرت را نمی دانند.

امشب قرار است در خوابم دعا کنم که آدمها با تو مهربان شوند،

فرشته دور و مهربان من!

۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۱۲
علی ...

زندگی بی امید مثل این می مونه که

زیر خروارها خاک زنده زنده دفنت کرده باشن.

هی بخوای نفس بکشی

هی زور بزنی که یه کم هوا بره تو ریه هات

ولی فقط شن و خاک نصیبت بشه

زندگی بی امید درست همینطوریه

حس زنده به گور شدن به ادم دست میده

وقتی امیدش رو از دست میده

دیگه هیچ چیز معنی نداره

تلاش معنی نداره

جنگیدن معنی نداره

هیچ چیز معنی نداره

بی امید همه چیز سیاهه و همه جا تاریک...

۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۱۱
علی ...

خسته ام...

خیلی خسته ام م....

۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۱۰
علی ...

هر شب برام آرزوی مرگ کن م....

من طاقت دیدن غم تو رو ندارم

بی این که کاری بتونم بکنم...

۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۱۰
علی ...

از خودم بدم میاد...

یه آدم ترسو و بی مصرف

اگه یه کم جربزه داشتم خودم رو راحت می کردم

به اینجام رسیده دیگه

هر روز این همه آدم دارن می میرن

چرا یکیش من نیستم اخه؟

م.... برام دعا کن زود تر از این دنیا برم

دعا کن که علی ت بد جور کم آورده....

۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۹
علی ...

دارم له میشم م....

به غم تو که فکر می کنم

حال و روز تو رو که تصور می کنم

به ناتوانی خودم که نگاه می کنم

دلم می خواد بمیرم

هیچ وقت اینطوری دلم مرگ رو نخواسته که الان می خواد

دلم مرگ میخواد خدا

یه لطفی کن و راحتم کن

روز و شبم شده غم، حسرت، نا امیدی....

روزگارم شده عین عاقبت یزید....

خدا کجایی؟

چرا جوابم رو نمیدی؟...

۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۸
علی ...

همه روز کارم شده فشار آوردن به این مغز لعنتی

و تصور کردن تو توی شرایطی که الان داری

و در همه موارد مغزم "ERROR" میده.

نمی تونم تصور کنم

به هیچ  وجه نمی تونم این روزها رو برای تو تصور کنم

حالا هر چقدر هم که توبگی که حقیقت داره

ولی من باز هم نمی تونم تصورش کنم....

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۳
علی ...

انتظار

انتظار

و باز هم انتظار...

برای شنیدن حرفهایت

و یا بهتر است بگویم دردهایت

بگو

حرف بزن

مرهم اگر نیستم بگذار همدرد باشم...

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۲
علی ...

کابوس ها رهایم نمی کنند.

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۰
علی ...

ایوب اگر بود بریده بود، خدا...

بهش کمک کن

کمک کن کم نیاره و مبارزه کنه.

ازت خواهش می کنم

التماست می کنم که تو این لحظه ها

به م....ی من آرامش بدی

تو رو به حضرت فاطمه زهرا قسمت میدم خدا

کمکش کن...

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۵۹
علی ...

دلم یک فنجان قهوه می خواهد

و یک فیلم سیاه و سفید.

و این که یک بار دیگر ببینمت.

همین.

و بعد از این ها دلم می خواهد بمیرم.

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۵۴
علی ...

خدایا

اینقدر حرفها دارم که بزنم.

ولی سکوت می کنم.

تو خودت از دلم آگاهی....

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۵۳
علی ...

می دانی چیست خدا؟

من خیلی بدهکارم به تو.

من خیلی بد بودم و هستم.

خیلی از چیزها را پشت گوش انداختم.

خیلی کارها باید برای تو می کردم که نکردم.

ولی م.... که کاری نکرده بود

م.... که خوب بود و هنوز هم هست

م.... که فرشته بود.

پس چرا؟

چرا جوبم را نمی دهی؟

چرا ساکتی؟

مگر نگفتم هر چه درد و غم و غصه دارد را به جان می خرم.

مگر نگفتم؟ ها؟

پس چرا الان بعد از این همه روز م.... می گوید که درد دارد؟

مگر با هم معامله نکردیم که همه دردها مال من باشد.

یادت رفت به همین زودی.؟

حرف بزن. چیزی بگو خب.

چرا بنا را به این گذاشتی که خوبها درد بکشند.

چرا؟

چرا این اتفاق باید برای م....ی من بیافتد؟

هر چه باشد تو خدایی و من هم هیچ نیستم.

ولی این رسمش نبود خدا.

ما با هم حرف زده بودیم...

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۵۲
علی ...

تا حافظه ام کار می کند منتظر بوده ام

و دلخوش به چیزی یا به کسی.

در نوجوانی یک تیم فوتبال را دوست داشتم

و همیشه منتظر می ماندم تا بازی هایش را ببینم.

در جوانی هنر پیشه ای را دوست داشتم

که همیشه منتظر می شدم تا فیلم های جدیدش را روی پرده ببینم

یا این که از فروشنده دوره گرد دی وی دی اش را بخرم

دوست داشتن های دیگر را در سال های جوانی

یکی یکی پشت سر هم تجربه کردم.

دوست داشتن هایی که بعضی ها

فقط اسم دوست داشتن را یدک می کشیدند

ولی حالا که به پشت سرم که نگاه می کنم

از هیچ دوست داشتنی پشیمان نیستم.

درست است که خیلی از احساسات قلبم پایدار نبود

اما تا زمانی که وجود داشت به من بال و پر داد.

حالا می توانم سرم را بالا بگیرم و بگویم

من همه عمرم اصل عشق را در قلبم حفظ کرده ام

اصلا انگار می دانستم که روزی می آیی

من بذر عشق را سالها در قلبم حفظ کردم.

تا تو آمدی و با دستهای مهربانت

با دم مسیحایی ات

با نگاه مهربانت

و این بذر رویید.

من در اصل از تو یاد گرفتم که عشق چیست.

عاشقی کردن چطوری است.

من برای همیشه این عشق و عاشقی را برای تو کنج صندوقچه قلبم پنهان می کنم.

به هیچ کس هم نشانش نمی دهم.

من عشق را برای تو کنار گذاشته ام.

عشق سهم توست، حق توست.

من عشق را برای تو کنار گذاشته ام

بدون آنکه مهم باشد در آینده چه خواهد شد.

۲۶ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۵
علی ...

از تو سکوت مانده و از من صدای تو

چیزی بگو که من بنویسم به جای تو

حرفی که خالی ام کند از سال ها سکوت

حسی که باز پر کند مرا از هوای تو

این روز ها عجیب دلم تنگ رفتن است

تا صبح راه می روم پا به پای تو

در خواب حرف می زنم و گریه می کنم

بیدار می کنند مرا دست های تو

هی شعر می نویسم و دلتنگ می شوم

حس می کنم کنارمی و آه جای تو

این شعر را رها کن و نشنیده ام بگیر

بگذار در سکوت بمیرم برای تو...

۲۴ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۵۵
علی ...

موهای یک زن خلق نشده

برای پوشانده شدن

یا برای باز شدن در باد

یا جلب نظر

یا برای به دنبال کشیدن نگاه

موهای یک زن خلق شده

برای عشقش

که بنشیند شانه اش کند,

ببافد و دیوانه شود...

عطر مو های یک زن فراموش شدنی نیست!

وقتی خدا می خواست تو را بسازد

چه حال خوشی داشت،

چه حوصله ای!

این موها،

این چشم ها....

خودت می فهمی؟

من همه این ها را دوست دارم.

دوست دارم یک بار بنشینم موهایت را شانه کنم

و وقتی چند تا از تار موهایت ریخت.

بگویم، اینها را می بینی؟

و تو بگویی آره..!!!

و من در جوابت بگویم

همین چند تار مو را هم با همه دنیا عوضش نمیکنم

تا دنیــــا بفهمـد خیلی حــقیر است وقتی که :

یک تارمــوی "تــــــو " را به او نمیدهم...

۲۳ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۱۱
علی ...
نمی دانم چرا همیشه آدمها را با چشمهایشان به یاد آورده ایم؟!

شاید چون از قدیم گفته اند چشمها پنجره ی روح انسانند.

و تو چه روح زلالی داشتی م....

۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۳
علی ...