می فهمی؟
عاشق تو.
واسه همیشه.
واسه خود خود خودتم.
دوستت دارم عزیزم.
می خوام این جمله رو فریاد بزنم.
دوستت داااااااااااااااااااااااااااارم م.....................
می فهمی؟
عاشق تو.
واسه همیشه.
واسه خود خود خودتم.
دوستت دارم عزیزم.
می خوام این جمله رو فریاد بزنم.
دوستت داااااااااااااااااااااااااااارم م.....................
آدمهایی که شبیه حرفهایشان هستند...
و تو این چنین هستی.
تعداد لبخند کسی است که...
دوستش داری.
پس بخند
تا زندگی کنم.
ترجیح من است.
می دانی چرا؟
چون بهتر از تو وجود ندارد.
یادت است که ماه را خیلی دوست داشتی؟
و حالا ماه هر شب
تو را به یاد من می آورد.
حتی شبهای ابری و مه گرفته.
ندیدن دلیل بر نبودن نیست ماه من.
میبینی؟
یاد تو هرگز از قاب پنجره دلم پاک نمی شود.
سخت افسوس می خورم
برای تمام روزهایی که بی تو گذشتند
و
تمام شبهایی که با تو
نمیگذرند.
می بینی م....
هنوز رویای تو تمام زندگی من است.
پریشب خوابت را دیدم.
2 بار.
در اولی خواب دیدم که برایم اس ام اس آمده.
بازش که کردم دیدم از طرف توست.
نوشته بودی.
Salam khobi ali.
درست به همین شکل و با همین فاصله کلمات از یکدیگر.
و در دومی خواب دیدم آمده ام خانه شما.
مادرت و زن داداشت هم هستند.
می خواستند بروند جایی.
من رفتم توی یکی از اتاقها.
بعد مادرت مرا صدا زد که تو هم بیا.
نمی دانم کجا ولی به نظرم می خواستند بروند دکتر.
آمدم توی حیاط خانه.
پر بود از کفشها و کتانی های مردانه.
هر چه گشتم کفشهایم را پیدا نکردم.
هول شده بودم.
تو هم هی میگفتی: اون نیست؟ اون یکی چطور؟
ولی پیدایشان نمی کردم که نمی کردم.
بعد مادرت از میانه های راه برگشت و گفت:
مگه نبردیشون تو اتاق.
تازه یادم آمد که وقتی درشان آوردم گذاشتمشان توی اتاق.
بعد مادرت گفت:
این همه اومدن فقط این کفشاش رو گذاشت تو اتاق.
چه پسر خوبیه.
خیلی خوشم آمد از این که از من تعریف کرد.
تو هم خندیدی.
بعد پدرت آمد و گفت: چرا این همه اینجا شلوغه؟
و من شروع کردم به کمک کردن به پدرت.
و تو و مادرت و زن داداشت تنهایی رفتید.
دلم برایت تنگ شده بود.
می خواستم بیایم با شما.
ولی نشد!
تو رو خدا یه جایی واسم بنویس که خوبی.
بذار جون بگیرم.
نگاهی به نیازمندیها هم انداختم.
چشمم خورد به یک مورد عجیب.
شخصی آگهی داده بود که یک کاسکو داشته که گم شده.
در وصفش هم نوشته بود چه سری چه دمی عجب پایی!!!
و در آخر وعده مژدگانی داده بود.
این سزای مردمی است که عشق را نمی بینند.
مژدگانی می دهند برای هم نشینی با حیوان.
یاد شعر روی دیوار اتاقت که توی عکس نشانم دادی افتادم.
همان که داییت برایت نوشته بود.
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
فکر میکنند تو مرا آزردی.
فکر میکنند بی وفا بودی.
من هیچ جا از بدی تو ننوشتم.
بدی ندیدم که بخواهم بنویسم.
من هیچ وقت از تو جز خوبی ندیدم.
مردم همه را به یک چشم میبینند.
کسی درک نمی کند که تو فرشته هستی.
کسی درک نمی کند که تو لایق ترین هستی برای عشق.
من اگر غمگین مینویسم از خودم گله دارم.
وگر نه سر سوزنی از این ناراحتی و غم از سوی تو نیست.
من از خود دلگیرم.
من شرمنده تو هستم.
تویی که بهترین بودی / هستی و خواهی بود.
مهم نیست که مردم چه قضاوتی در باره ما می کنند.
مهم این است که تو بهترین / پاک ترین و قابل احترام ترین
بودی / هستی و خواهی بود.
دوستت دارم.
سه هفته که با یک حساب سر انگشتی می شود بیست و یک روز.
ولی این بیست و یک روز تعبیرش چیز دیگریست.
نزدیکترینش این جمله از ترانه "نگرانت میشم" "ابی" است.
هزار سال که رفتی....
دلم میخواست زنگ بزنم.
نزدم.
نخواستم ناراحتت کنم.
خاموشش که کردی زنگ زدم.
البته روزی چند مرتبه زنگ میزنم.
و آنسوی خط یک زن می گوید:
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است، لطفا بعدا تماس بگیرید.
و من بعدا تماس می گیرم.
و آن زن باز هم مرا دست به سر می کند.
من در تمام این لحظات.
و در بین تمام این حروف و کلمات.
فقط و فقط با تو حرف می زنم.
نمی دانم میخوانی یا نه!
نمی دانم گوش می دهی یا نه!
من هیچ نظری را تایید نمی کنم.
من با هیچ کس حرف نمی زنم.
من با تو حرف میزنم ای آشنا ترین.
میگن تو اون روز همه حسرت میخورن.
واسه کارایی که می تونستن انجام بدن و ندادن.
واسه خوبی هایی که نکردن و به جاش بدی کردن.
واسه این که دل به دنیا بستن.
واسه این که چسبیدن به دو روز دنیا.
ولی واسه من اینطور نیست.
نمیدونم معنی اون روز واسه من چیه!
ولی اگه اون روز تو رو ببینم مطمئنا اسمش واسه من هست:
«یوم السعادة»
رفتم وسیله هایم را جمع و جور کردم و ریختم توی کوله پشتی.
چند تا کتاب/لباس سربازی/یک سری مدارک و ...
از همه مهم تر گلی را که داده بودی را آوردم.
کلی بزرگ شده.
کلی هم غنچه داده که تا یکی دو هفته دیگر میشکفند.
با هزار مکافات توی تاکسی جایش دادم.
گفتم که حسابی بزرگ شده.
آمدم تا شهریار.
آنجا که پیاده شدم یک خانم میانسال بی مقدمه رو به من کرد و گفت:
یه شاخه از گلت بهم میدی؟
خیلی قاطعانه گفتم: نه...
نگاهی به من کرد و رفت.
بعد دوباره با درد سر فراوان سوار تاکسی کرج شدم و به راه افتادم.
آمدم همان میدانی که از آنجا گل تاج خروس و گل نرگس خریدیم.
پیاده راه افتادم به سمت خانه تان.
همش چشمم به روبرو بود که شاید تو را آن حوالی ببینم.
ناگهان دیدم خانمی از دور دارد می آید.
خیلی دور بود.
یک لحظه به خودم گفتم: نکند تو باشی؟
قلبم تند تند می زد.
ترسیده بودم که اگر تو باشی چه کنم؟
با همین افکار و با ترس جلو تر رفتم.
می دانستم که اگر تو باشی از دستم ناراحت می شوی.
آن خانم نزدیکتر شد و من مطمئن شدم که تو نیستی.
هم ناراحت شدم هم راحت.
حال و هوای عجیبی دارم این روزها.
به خاطر این تضادها مسخره ام نکن.
کمی بعد یک زن میانسال دیگر که از روبرو می آمد رو به من کرد و گفت:
جوراب نمی خوای آقا؟
گفتم: نه مادر جان، ممنون.
بعد زن گفت: یه چند تا شاخه از اون گلت رو میدی به من؟
من هم گفتم: نه، یادگاریه.
زن گفت: یادگاریه کیه؟
گفتم: عشقم.
زن دیگر چیزی نگفت و رفت.
من هم آمدم تا دم خانه تان.
نگاهی به بالکن انداختم که شاید از پس آن چادر سپید ببینمت.
اما نبودی.
رفتم تا کوچه بعدی و برگشتم.
باز هم نبودی.
آمده بودم تشکر کنم.
آمده بودم که دستانت را ببوسم.
آمده بودم که بگویم تا عمر دارم تو بهترین منی.
آمده بودم که بگویم که برای همیشه یگانه عشق منی.
آمده بودم که بگویم....
که نبودی.
(حمید مصدق)