بغض
يكشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۰، ۰۶:۰۱ ب.ظ
روز اول که رفتم داروخونه خانم دکتر و مسئول داروخونه واسم کلی صحبت کردن.
منم که بغض گلومو گرفته بود واسه تایید حرفاشون هی میگفتم: اهم اهم.
درست مثل روز آخر که با هم بودیم.
گفتی علی چرا هیچی نمیگی؟
منم با اشاره بهت گفتم که این بغض لعنتی نمیزاره.
یادته؟
۹۰/۰۴/۱۹