بار دیگر مثل آن روزها
باز هم همان کافه همیشگی.
روی همان صندلی یا بهتر است بگویم سکوی همیشگی،
کنار همان پشتی قرمز نشسته بودم.
باز هم مثل همیشه چای سفارش دادم یکی برای خودم
و دیگری برای ...
ولی هر روز صندلی تو خالی می ماند.
داشتم به همان صندلی خالی نگاه می کردم،
به نبودنت و به اینکه برای همیشه باید تنها به این کافه بیایم.
یادم هست که تو بیشتر وقت ها چایی ات را تلخ می خوردی
اما من چی؟
واقعاً یادم نیست.
چای تلخ دوست داشتم یا چای با خرما یا نبات.
هرچه که بود همیشه چایی مان را سرد می خوردیم.
گوش کن...
مرد کافه چی دوباره همان آهنگ مورد علاقه ما را گذاشته،
چشم هایم را می بندم و با آهنگ زمزمه می کنم.
اگه یه روز بری سفر...
بری ز پیشم بی خبر...
تو هم چایی ات را می خوری.
چایی ای که حالا سرد شده.
اما امروز از همان اول دلم روشن بود که تو ناامیدم نمی کنی.
امروز با تمام روزهای دیگر فرق داشت.
جای تو خالی نبود.
تو روبرویم نشسته بودی و با من حرف می زدی.
مدام از عشق می گفتی
و من بار دیگر مثل آن روزها.
هر لحظه بیشتر و بیشتر
عاشقت میشدم.