ایستاده در باد
مثل قصه ی ما که داستان کهنه ی رفتن و نرسیدن است.
راستی این قصه ی بی سرانجام از کجا شروع می شود؟
از آنجایی که دوستم داری؟
یا از اینجایی که بسیار دوستت می دارم؟
از همین جایی که دلم برایت تنگ است.
از همین جایی که جای خالی توست.
جایی که برای همیشه تا ابد خالی می ماند.
جایی که کسی از آن خبر ندارد.
حتی خود تو.
جایی که قد تمام بودن های پر رنگ
و نگاه های ناتمامت هم به آن نمی رسد.
جایی شبیه یک اتاقک پنهان پشت یک دیوار با تلّی از خاطرات جوان مرگ
و رویاهای خواب زده. جایی که به نامت سند خورده
اما هرگز حضور تو را نخواهد دید.
رویای پنهان من
دوستت دارم و می دانم روزهای سختی پیش رویم خواهد بود.
شاید در فردا هایی دور
اما خواهند آمد روزهایی خیلی سخت.
روزهای داشتن و نداشتن.
و من زاده ی روزهای سخت و سنگینم.
زاده ی اعترافات سخت.
بالیده ی امید برای رسیدن به آرزوهای دور از دست.
مرا دست کم نگیر.
وقتش که برسد کوه می شوم.
در انتظار
می ایستم در برابر هر چه باد.
هر چه بادا باد.