داستان
سه شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۰، ۱۲:۴۹ ب.ظ
هر چی زور میزنم نمیتونم چیزی بنویسم.
اصلا نمیخوام باور کنم که پیشم نیستی.
میخوام سری بعد که اومدم نت.
کل داستانمونو بنویسم.
از همون لحظه ای که دیدمت.
یه شب سرد زمستونی تو مغازه.
تا آخرین لحظه.
یه روز گرم تابستونی تو تاکسی.
با اومدنت زمستونم بهار شد و با رفتنت تابستونم زمستون.
۹۰/۰۵/۲۵