ناچار
قرار گذاشتیم کل ماه رمضون موقع صحر و افطار به هم اس بدیم.
صبح چند تایی به هم دیگه اس دادیم.
من که خیلی خسته بودم نتونستم بیدار بشم. روز اول بی صحری روزه گرفتم.
دم ظهر خواستم بهش اس بدم گفتم نه بهش قول دادم که تو کل روز بهش اس ندم.
دم عصر بهم تک زنگ زد.
بهش زنگ زدم گفت که حوصله ش سر رفته. بهم گفت خوش به حالت سرگرمی!
گفت داره تلویزیون تماشا میکنه ولی اصلا حوصله نداره.
بهش گفتم خوب بگیر بخواب که کمتر اذیت بشی.
گفت خوابم نمیاد.
بهش گفتم که چند تا فیلم واست میارم که وقتایی که حوصلت سر رفت نگاه کنی.
بازم گفت نمیشه . گفت فیلمای خارجی رو به خاطر بعضی از صحنه هاش نمیشه دید.
گفتم خب فیلمایی که پاک باشه و موردی توش نباشه هم دارم اونارو واست میارم .
گفت آخه به مامان بگم کی اینارو بهم داده؟
بهشگفتم کتاب بخون. یا نه اصلا قرآن بخون.
گفت باشه.
دارو خونه هم حسابی شلوغ شده بود و من به ناچار خدا حافظی کردم.