سادگی
این جریان تموم شد و اونم از شمال برگشت.
همچنان به هم اس ام اس میدادیم و من در تلاش واسه بدست آوردنش.
حقوقم که گرفتم رفتم تو یکی از این موسسه ها حساب باز کردم که تا دو سه ماه دیگه دو برابر پولمو وام بگیرم.
یه کم پس انداز هم داشتم که دست بابام بود و میخواستم اونارم بزارم روش تا ببینم چی میشه.
بعد روز یکشنبه یعنی دو روز پیش بهم اس داد که بیا همدیگه رو ببینیم.
گفتم باشه.
میخواست یه جنسی رو که خریده بود و خراب شده بود رو ببره به صاحب مغازه نشون بده و عوض کنه.
بهش گفتم که دارم میام.
ولی یه کاری کرد که همین الانم که یادم میوفته حسابی کفری میشم.
خوبه خودش همه چیو میدونست.
چون فروشنده جنسشو عوض نکرده بود. یکی از فروشنده های اون دور ور بهش گفته بود که بیا من ببرم واست عوض کنم.
اونم قبول کرده بود.
بد جور از دستش شاکی شدم. بهش گفتم پس چرا به من گفتی بیام؟
گفت که پسره خودش اومد بهم گفت و من که به اون نگفتم.
منم بهش گفتم اینجور مواقع یه تشکر کن و برو دنبال کار خودت. چون من این جونورا رو میشناسم.
آخه چرا اینقد ساده ای دختر؟