آهسته فتح کرده ای با چشمانت هرچه داشته ام را،
حالا تمام جهان من مستعمره ی توست.
به چه تشبیه کنم تو را؟
به بهار یا به آبی زلال دریا؟
صدای لطیف و مهربانت دلم را میلرزاند،
گوشهایم همیشه به انتظار شنیدن حرف هایت می نشیند،
حرفهایی که همیشه برای من شوق است و امید.
دستانت مرا یاد یک واژه می اندازد و آن هم عشق است.
آغوشت همچون دریایی پر تلاطم است
و من چه قدر غرق شدن در این دریا را دوست دارم.
بدان همیشه در قلبم،
در نگاهم و در وجودم
تو را عاشقانه می پرستم،
تویی که تمام کج خلقی ها و بداخلاقی هایم را تحمل میکنی
و صبورانه همه ی بهانه گیری هایم را هضم میکنی،
با لبخندت غرور بیجایم را آب میکنی
و با همان طنین دلنشین صدایت تسکینم می دهی.
تو را به اندازه ی خودت،
به اندازه ی آن قلب پاک و مهربانت دوست دارم...
کاش بدانی که جهانم بی تو هیچ ندارد،
تو فقط بانویِ من بمان و من هم قول می دهم تا ابد
مردِ تمام لحظاتت باشم...