نمیدونم کجا میخوام برم ولی میرم.
میخوام برم تهران.
راستش یه پاتوق پیدا کردم.
جون میده واسه سه شنبه هام.
آخه سه شنبه ها تعطیلم.
خیلی جای باحالیه.
آدمو میبره به حال و هوای دهه چهل و پنجاه.
یاد اون موقع ها که دوست داشتن و عاشقی مسخره نبود.
نمیدونم کجا میخوام برم ولی میرم.
میخوام برم تهران.
راستش یه پاتوق پیدا کردم.
جون میده واسه سه شنبه هام.
آخه سه شنبه ها تعطیلم.
خیلی جای باحالیه.
آدمو میبره به حال و هوای دهه چهل و پنجاه.
یاد اون موقع ها که دوست داشتن و عاشقی مسخره نبود.
بگذار بدم بگویند، بگذار رنجیده در من بنگرند.
بگذار مرا به نگاهی که همواره در آرزویش بودهام متهم کنند.
چه نیازی است به اینکه خود را در برابر این نسل تبرئه کنم؟
چرا باید ضعف دفاع از خویش را بر خود هموار کنم؟
نمیکنم.
بگذار مرا روحی بشمارند که با زندگی آشتی کردهام و با سرگرمیهای ابلهانهاش سرگرم شدهام.
دیگر رنجش تلخ و حتی اتهام این نسل مرا رنجور و پریشان نخواهد ساخت.
برعکس.
چه اطمینان آمیخته با لذتی احساس میکنم.
هنگامی که در چهره نسل جدید موج خشم و سایه بدبینییی را نسبت به خویش میخوانم که در من نیست.
چه لذتی میبردهاند این فرقه ملامتیه!
حال معنی عمیق کار آنها را خوب احساس میکنم.
این مردان پارسا و پاکدل و دامنی که میکوشیدند تا مردم خویش را نسبت به خویش بدگمان کنند
و به گونهای رفتار میکردند تا آشنایان و خویشاوندانشان آنان را به آنچه از دل و دامانشان سخت به دور است متهم کنند.
برای کسی که شبها تا آستانه سحر تنها در گوشه اتاقش بیدار مانده
و همه هستیش را در یاد او محو کرده است و شبها و روزهای پیاپی.
بیخواب.
و بیخوراک.بیگفت و شنود.
دور از خویش و از دیگران همه
در خلوت آرام دردناکش با او در گفتگو بوده است و بدو میاندیشیده است و نجوا میکرده است.
و زندگی را همه به او سپرده است و اندرونش را همه به او داده است و رنگ زردش از رنج درونش سخن میگوید
و سکوت دردناکش از غوغای دلش خبر میدهد و سردی آرام زندگیش سوز ناآرام روحش را حکایت میکند.
چه لذت بخش و اطمینان بخش و خوب است که به کوچه پا که مینهد در چشم مردم بخواند که او را به بیدردی متهم میکنند.
در رفتار مردم ببیند که او را به کفر تهمت میزنند و مرد دنیایش میدانند و مرد خور و خواب و راحت ...
اینچنین است که خلوص مطلق فرا میرسد و ایمان از غبار ریا دور میگردد و روح به عشقی زلال و دل به احساسی ناب و بیلک و بیرنگ دست مییابد.
چه، ایمان هر چه پنهانتر است پاکتر است و عشق هر چه در پناه کتمان مخفیتر است، زلالتر است.
(دکتر علی شریعتی)
بعد تو تنها به یادت
همه شبهام سپری شد
هرچی خوندم و نوشتم
قصه در به دری شد.
دارم کل ماجرای دوستیمونو از روزی که شماره موبایلتو ازت گرفتم
تا روزی که از هم جدا شدیم و به شکل داستان مینویسم.
یه کمش کامل شده یه کمش هم مونده.
فقط تنها چیزی که توش گیر کردم اینه:
اسمش.
نمیدونم اسم این داستانو چی بزارم.
راستی تو نظری نداری؟
یکی دو هفته پیش میخواستم برم شمال.
همونجا که با هم بودیم.
ولی نتونستم.
به چه امیدی میرفتم؟
این دفعه مثل اون دفعه نیست که تو باشی و من بال بال بزنم واسه دیدنت.
راستشو بخوای وقتی میرم جاهایی که با هم بودیم حالم بد میشه.
این بغض لعنتی گلومو میگیره و میخواد خفه ام کنه.
چشمامو میبندم و یاد تک تک اون لحظه هایی میوفتم که با هم بودیم.
ولی چشامو که وا میکنم میبینم که نیستی.
بعد دوباره این بغض لعنتی میاد سراغم.
داشتم اس ام اس هاتو میخوندم.
مثل همیشه.
مثل هر شب.
رسیدم به یکیشون که نوشته بودی:
*-:*-:*-:*-:
dg fekro khial nakon azizam.bashe? hala bekhab. khabaye khob khob bebini.
age ye rooz naboodam nazar harkasi jaye mano too baghalet begire.
تو دلم خندیدم و گفتم:
خیالت راحت باشه خانومی.
هر کس چیه؟
هیچکس جای تو رو تو بغلم نمیگیره.
تا آخر عمرم.
بهت قول میدم.
قول.
اگه به تو التماس نکنم پس حرفامو به کی بگم؟
به غیر تو از کی می تونم خواهش کنم
عزیزمو بهم برگردون
کاش بفهمی هر شب با یاد تو چشمامو میبندم
کاش بفهمی هر روز صبح به امید دیدار تو بیدار میشم
کاش بفهمی بدون تو نمیتونم زندگی کنم
کاش بفهمی بدون تو دیوونه میشم
عزیزم امشب دارم دق می کنم
هر چی می گذره بیشتر ازم دور میشی